جايزه انقلاب
زن عمو زنگ زد و گفت خوابت را ديدم. گفت بچه شده بودي. داشتي قرآن مي خواندي. بعد تعريف كرد قبل از اينكه از خواب بپرد شنيده كه دوبار خوانده ام ان مع العسر يسرا. براستي كه بعد از سختي، آساني است. خنديده بودم و گفته بودم خير است.
امروز بعد از كلاس، فهميدم كه جايزه انقلاب را برده ام. وسط خيابان. نمي دانم چرا. اما يك هو بغض كردم. دلم مي خواست همانجا بنشينم و گريه كنم. براي خودم. براي خودم. براي خودم.
براي همه سختي هايي كه شب و روز كشيدم. براي هفت سال كلاس رفتن هاي هر روزه، بي خوابي هاي طولاني، نوشتن و نوشتن و نوشتن.
براي حرف هايي كه پشتم زدند. براي درد خنجرها و زخم نارفيقي ها. توي سرم صدايشان ونگ مي زد كه كار ادبيات به كجا رسيده كه امثال برزگر…
كنار خيابان به نرده ها تكيه داده بودم و مي خواستم داد بكشم. مي خواستم كسي باشد كه محكم بغلش كنم. مي خواستم به راننده هاي تاكسي بگويم اقا، من اول شدم. اولِ اول.
صداي بابا توي سرم مي چرخيد كه خدا دو جا مي خندد: اول وقتي كه همه مي خواهند كسي را بالا ببرند و خدا او را پايين مي اندازد. و دوم وقتي كه همه مي خواهند كسي را زمين بزنند و خدا او را بالا مي برد. خدا را مي ديدم كه مي خنديد. مامان پروانه را. بابا محسن را.
حالا، مجموعه داستاني دارم كه تمام داستان هايش برنده يا نامزد جايزه اي معتبر شده اند. كلاس هايي كه همان روزهاي اول، پر مي شود و از همه مهمتر شما رفيق هاي بي نظيري كه دوستم داريد و دوستتان دارم.
.
.
.
پانويس: داستان چراغي براي شاه، نوشته مرتضي برزگر، داستان اول جايزه داستان كوتاه انقلاب و برنده ديپلم افتخار شد. با تشكر از هر دو استاد بي نظيرم سيامك گلشيري و مهدي يزداني خرم.
.
.
.
عكس: هر دو هديه امسالم كنار هم…