حلزونی که اسمش گَریاست
عسل شیفتهی باب اسفنجی است. گرچه قسمتی را دوستتر دارد که باب، آلودهی چالشی بیفایده میشود و فراموش میکند به حلزونی که اسمش گَریاست و اهلی اوست، غذا بدهد و نوازشش کند. گری او را ترک میکند. باب متوجه نمیشود. روزها میگذرد. لحظهی مواجهه میرسد. وقت ورود به اندوه معلقِ جاهای خالی.
غصه، کارتنک میبندد به قلب باب؛ اشکهاش میریزد توی همبرگرهای رستوران و صدای مشتریها را در میآورد؛ اما وا نمیدهد. چرا که قهرمان این قصهاست. و قهرمانها بنا نیست دست بردارند، یا دست بکشند. میگردد دنبال گری. پوستر چاپ میکند. آهنگ میخواند. در کوچه و خیابان صدایش میزند: گری، گری، گری. من و عسل همراه با او، صدا میکنیم گری. گری. عسل میگوید پیدا میشه بابا اسفنجی.
کلماتش مومن است به یافتهشدن. حالا هر چقدر گری صاحب درست و حسابیای پیدا کرده باشد؛ هر چقدر، کلوچه و تخممرغش به موقع باشد؛ و هر چقدر، نوازشش بدهد؛ عسل دوست دارد که باب، گریاش را پیدا کند و با هم برگردند خانه. خارجیها میگویند هپیلی اور افتر. تا آخر عمر. دست به دست. قدم به قدم.
کارتون که تمام میشود، عسل میرود و وسایل دکتریاش را میآورد. دماسنج را میگذارد زیربغلم. میگوید آقای محترم، تبتون بالاست. میگویم حالا چی میشه گری؟ میگوید من که گری نیستم. من خانوم دکترم. بعد میپرسد بچهدارم یا نه. میگویم یه عسل فقط. میگوید میدونم.
میپرسم چرا تبم بالاست خانم دکتر؟ میگوید وقت منو نگیر آقای محترم. نمیدونم. بعد میخواهد عابر کارتم را بگیرد تا حق ویزیتش را بردارد. میگویم نه دوایی، نه آمپولی. یه ماچ بکن لااقل خانم دکتر. ماچش سفت است. حواسش نیست که دندانهاش، لپم را میخراشد. میگویم خوب شدم بخدا. میگوید نخیر آقای محترم. باید استراحت کنی. بعد اسباببازیهایش را برمیدارد و برمیگردد توی اتاقش.
از مغزم، خیال زبانه میکشد. لای پنجره را کمی باز میگذارم تا هوا بیاید؛ فریادی یا لااقل زمزمهی صدای آنهایی که در پس غبارها میشناختم. آنها که گریشان بودم. آنها که از ایشان دور افتادم. آنها که لابد اشکهاشان برای من میریزد توی همبرگرها. برای من، تنشان آخته میشود. چرا که من، در پس همهی نقشهایی که زیستهام، دوست میدارم که مچالهای باشم در آغوش صاحبی. تنگ. به سینهفشرده…
پینوشت: دوست داشتید باد، صدای که را برایتان میآورد؟
#مرتضی_برزگر