خرمگس
خرمگسی توی اتاق می چرخید و هر جا که میشد، می نشست. روی گل های قالی، لبه لیوان خالی از آب، کنار سبد سفید پر از سبزی و حتی توی سفرهء مشمایی که عکس بشقاب های پر از کباب و چلو دور تا دورش را پوشانده بود. مامان بزرگ یک مگس کش سفید و بلند داشت، ولی مگس ها را نمی کشت. پِرِشان می داد. مگس هم که بلند می شد، دوباره چرخی می زد و باز روز از نو و روزی از نو. دوباره جایی می نشست که نباید. حتی روی همان گِردیِ خالی از موی آقاجون. خاصیت مگس سمجی است. امان و آسایش سرش نمی شود. نمی گذارد یک لقمه خوش از گلوی آدم پایین برود.
من و محمد رضا به مامان بزرگ نرفته بودیم. یکی انگار موقع بارداری، گوشت شکار به مادرانمان خورانده بود. آن قدری که کمین می کردیم برای کشتن. جم نمی خوردیم و مثل مجسمه، خشک می ماندیم تا شاید بیاید و کمی نزدیک تر به ما روی زمین بنشیند و دست های لعنتی اش را به هم بمالد. آن وقت دو تا دستمان را جوری به هم می کوبیدیم که ریق اش در آید. تا دوره چرخیدن از سرش بیفتد. مامان بزرگ ناله و نفرین می کرد. سر مگس های معمولی کمتر و سر خر مگس ها بیشتر. می گفت خر مگس ها خبر می آورند. خبر مرگ. یکباری هم حرفش راست در آمده بود. درست همان شبی که خرمگسی توی اتاق می چرخید و هر جا که می شد، می نشست. همان شب، مامان بزرگ گفت که این خرمگس، روح یکی است که تازه مرده. آمده خبرش را بدهد. صدای زنگ تلفن ِ سر صبح و خیسی چشمان مامان بزرگ، خرمگسی را به خاطرمان آورد که دیشب کشته بودیم.
حالا در کنج ترسناک خیالمان به دست هایی نگاه می کردیم که می تواند روح آدم ها را هم بکشد. ان قدری به دست های خودمان خیره ماندیم که نفهمیدیم دنیا پر از دست هایی است که روح آدمیزاد را با تلنگری نابود می کنند. حالا اینجا مردی در آستانه سی و چند سالگی، پشت دیواری از انبوه تردیدها ایستاده. روحش لابد خرمگس شیطانی بوده و دور سفره آدمیزاد ها می چرخیده. دخترک بازیگوشی، خرمگسش را کشته. مردی در آستانه سی و چند سالگی با روحِ خرمگسیِ مرده پشت دیواری از انبوه تردیدها.