دعای روز دوازدهم
دعای روز دوازدهم، تکهی غریبی دربارهی ترس دارد. اگر بخواهم راستش را بگویم بزرگترین ترس زندگی من، نبودن بابامحسن بود. بابا محسنی که بعد از مامان پروانه، بداخلاق شده بود. روزها، تا ظهر میخوابید و عصرها میرفت مسافرکشی و غروبها، پای پرچم هیات حسینجان و علیجان و ابولفضلیها و تاکسیداران مقیم مرکز گریه میکرد و وقتی به خانه میآمد چشمهاش پف داشت، انقدری که فکر می کردی دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارد، اما داشت.
من تشنهی بغل کردن بابامحسن بودم. دیوانهی بوسیدناش. بیچارهی صدایش. و تنها چیزی که گیرم میآمد، سلام زیرلبیاش بود، کشیده شدن قاشق روحی به ظرف یکبار مصرفِ غذای نذری، چکیدنِ آب روی ریشهاش از پارچِ پلاستیکی قرمز، اخمهاش که چرا بیدار ماندهام، عوض کردن تمام کانالهای تلویزیون، و خاموشی چراغهای خانه و صدای جیرجیرکها و گاهی ترمز ماشینها و گاهی دعوای همسایههای کناری و نیمههای شب، نالههای رنجیدهی او که میگفت خدایا. من زندگیِ بعد از پروانه رو نمیخوام.
خدا برای هیچ بچه و بزرگی نیاورد که این حرفها را از دهان باباش بشنود. و نتواند او را بغل کند، توی گوشش بگوید قربون اون موهای سفید سینهات. من بدون تو چه کنم آخه؟ خدا نکند آدم از کسی که دوستش دارد، بترسد. من میترسیدم از بابا که همیشهی خدا عصبانی بود و دستش آمادهی سیلی زدن.
و نگران بودم که روزی برسد او را نداشته باشم. همین آدم بداخلاق را با آن چشمهای قهوهای غمگین، صدای خشن، دستهای پرمو، تاکسی قدیمی و کیفِ دستی کهنهای که مامان برایش خریده بود. میترسیدم که روزی بشنوم «روح بابات شاد مرتضا.»
و هر وقت تنها بودم، برایش گریه میکردم. برای روزی که بگویند برای بار آخر باهاش خداحافظی کن. برای وقتی که چشمهاش نیمه باز مانده باشد به سقف، گونهاش فرو رفته، شکمش چسبیده به پشت. من زار میزدم با این تصویرها که نیامده بود. موهام را میکندم. گونهام را چنگ میزدم و پاهام را نیشگون میگرفتم بلکه این خیالات از سرم بپرد. اما مگر آرام میشدم؟
حالا سالهاست که با ترسم روبرو شدهام. با تصویر غریب لالایی خواندن بالای گور او که بابایی پرستیدنی بود. و خدا گواه است که هر روز و هر شب، آرزوی بوسیدنش را دارم. حتا اگر چک نر و ماده میزد یا فحش پدرسگ می داد و از ترس خودم را خیس میکردم. و خدا میداند که هر سال با زبان بسته، دعای روز دوازدهم میخواندم که «خدایا، مرا از هر چه میترسم ایمنی ده.» پس چه شد خدای من؟