مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود

10 آذر 1397 نوشته‌ها

برای هر کس – که عزیزی از دست داده- به گمانم یک مصراع از فروغ، تمام آن چیزی است که می‌تواند اندوه همه‌ی روزهای گذشته و ترس تمام روزهای پیش رو را تعریف کند. یا لااقل برای من، که صورت‌های خیس و زیبای به خاک خفته‌ی زیادی را دیده‌ام قبل از چیدن سنگ‌های سیمانی؛ توی هر فرودگاهی، ایستگاه راه‌آهنی، پایانه‌ی اتوبوسی، کسی را بدرقه‌ کرده‌ام برای آخرین بار؛ و نامه‌های زیادی خوانده‌ام که انتهایش، به امید دیداری نبوده و یک‌بار از قفس‌ کوچک آویزان به تراس، مرغ عشق زهره ترک شده‌ای را کشیده‌ام بیرون… ‌

و در تمام این روزها، غروب‌ها، و شب‌ها، همین یک مصرع فروغ بود که می‌آمد و لبم‌ را می‌لرزاند. حتا آن روزی که نشسته بودیم توی دوراهی رامیان به خان‌ببین. و دستش را، یا بهتر بگویم، انگشت‌های باریک و بلند لعنتی‌اش را از روی چادر گرفته بودم. راننده گفت می‌رود سیگاری بکشد. آدم اهل دلی بود به گمانم. دید هوا سرد است، شیشه‌ها بخار کرده و حرف‌های‌مان تمام نمی‌شود در آن یک ساعت یا بیشتر که گفته بودیم منتظر بایستد. و شاید از توی آینه دیده بود که مثل مرغ‌عشق‌ها، دماغ‌مان را به هم می‌زنیم. سیگار را بهانه کرد که برود. و رفت میان پیچاپیچ درخت‌های لخت و بلند جنگل‌های دو طرف جاده. من ماندم و او. ‌

از چشم‌هاش دانستم این همان نامه‌‌ایست که پایانش نمی‌نویسند به امید دیدار. فهمیدم که آن پیکان اسقاطی، همه فرودگاه‌ها، ایستگاه‌های راه آهن، پایانه‌های اتوبوس، ون‌ها، تاکسی‌ها و درشکه‌هایی است که می‌بلعند کسی را برای همیشه. و با هر کلمه‌اش، بوسه‌اش، نوازشش، خودم را می‌دیدم توی خاک. کفن‌پیچ. منتظر چیدن سنگ‌ها. ‌

وقتی که رفت، باران و برفی نمی‌آمد به رسم همه‌ی جدایی‌‌ها. فقط گهگاه رعد و برق غریبی می‌زد و باد، باد تند از لای درز درها زوزه می‌کشید. من ترسو ترین آدم‌دنیا شده بودم بی‌او. مرغ عشق زهره ترکیده‌ای میان قفسی تنگ. راننده که آمد، بوی تند سیگارش ریخت میان نفس‌های بریده‌ام. پرسید «رفت؟» چشم‌هاش رگ‌های سرخ درشتی داشت. انگار گریه کرده بود یا منتظر بود بهانه‌ای پیدا کند.‌

و بعد من آن مصرع از شعر فروغ را خواندم. و همه راه، من و او، که مردی بود درشت هیکل، با شانه‌های افتاده و پستان‌های بزرگ، بلند بلند گریه کردیم. مردانه. و سیگار کشیدیم. بهمن تلخ‌. و گفت «باز هم بخوان.» و خواندم که «رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود.»

پی‌نوشت: «رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود» مصرعی است از شعر «ای ستاره‌ها»ی فروغ فرخزاد….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید