سرتو بذار جای کونت بخواب
این دومین باری است که خواب مردن میبینم. بار اول، پشت سر تشییع کنندهها راه میرفتم و برای جوانیام غصه میخوردم. میدیدم که بابا و مامان مهری و علی و آقاجون و مامانبزرگ چطور پشت جنازه ام گریه میکنند و لااله الا الله میگویند. از یک جایی صدای سخنرانی میشنیدم که میگفت: «وقتی گناهکارها میمیرند، آرزو میکنند بتوانند برگردند و کارهای خوب بکنند.» بلند بلند گریه میکردم و میگفتم ایکاش میتوانستم برگردم. بابا که بیدارم کرد، بغلش کردم. گفتم: «بابا من مرده بودم. برگشتم که کارهای خوب بکنم.» بابا آدم ناز دادن نبود. گفت: «سرتو بذار جای کونت بخواب، درست میشه.»
من به بابا اطمینان داشتم. متکا را انداختم آن ور. سالها سرم را آن وری گذاشتم. آن طرف تشک. سمتی که نباید. حالا این دومین باری است که خواب مردن میبینم. دکتر گفت: «سرطان داری و بزودی می میری.» یک لحظه به رمانم فکر کردم که نیمه تمام مانده. به حرفهایی که باید مینوشتم و ننوشتم. به جوجه موجهای که مامانبزرگ ندید و رفت. به الهه و تنهاییش بعدِ من. دکتر گفت: «دو راه داری. میتونی چند روز زنده بمونی و با درد بمیری. یا اینکه یه آمپول بزنم برات، راحت بخوابی و توی خواب…»
آمپول را خودش زد. گفت: «زنگ می زنم پزشکی قانونی. خبرتو اعلام می کنم.» کمی که منتظر شدم دیدم خوابم نمیآید و نمیمیرم. داشت حوصلهام سر میرفت. بلند شدم و لباس پوشیدم و برگشتم خانه. دیدم بابا محسن و مامان پروانه روی تشکهایشان خوابیده اند. سرشان را آن وری گذاشته اند. آهسته گفتم: «بابا محسن.»
بیدار که شد، همه چیز را برایش تعریف کردم. آستینم را بالا زدم و جای آمپول را هم نشان دادم. گفتم: «مردنم نمیاد بابا. دارم کلافه میشم.» نشست روی تشکش. گفت: «پس بیا با هم حرف بزنیم تا خوابت ببره.» گفتم: «تو هیچ وقت آدم نازدادن نبودی بابا محسن.» گفت: «می بینی؟ لیاقت محبت نداری. برو سرتو بذار جای کونت بخواب.» متکا را انداختم آن ور. آن سمتی که سر آنها نبود. پاهایم را دراز کردم وسط مامان و بابا. داشت خوابم می برد. ولی هنوز چشمهایم خوب گرم نشده بود، که صدایش را شنیدم: «پاهاتو میشستی، قبلِ خواب. خفه شدیم»
دویدم جلوی شلنگِ توی حیاط. آب سرد را باز کردم و از خواب پریدم. حالا دیگر خوابم نمیآید. آستینم را هی میدهم بالا. وارسی میکنم ببینم جای سوزنی هست یا نه. به تختمان نگاه می کنم. دو تا متکا گذاشته ام اینور و یک متکا آنور. سرو تهام را گم کرده ام. از دوباره خوابیدن میترسم. گوشیام را بر میدارم و توی یادداشتها مینویسم: «این دومین باریست که خواب مردن می بینم…»