مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

عشق اول

8 آبان 1395 نوشته‌ها

با هم‌دیگر که آشنا شدیم، خواستم برگه‌ای در آورند. روی تخته نوشتم: «اولین دختر/ پسری که عاشقش شدم…» گفتم یک ربع فرصت دارید داستانی از اولین عشق‌تان بنویسید. خودم به صندلی تکیه زدم و تماشایشان کردم. خیره ماندم به آدم‌هایی که حالا در جایی از مغزشان، دنبال تصویرهایی می‌گشتند از نخستین باری که دلشان لرزیده و چیزی راه نفسشان را بند آورده. آن موقع که خواسته‌‌اند بگویند: «می شود با شما بیشتر آشنا شوم؟» و نگفته‌اند. دویده‌اند توی خانه و رفته‌اند توی اتاق و سرشان را فرو‌کرده‌اند توی بالش. به خودشان لعنت فرستاده‌اند چرا زبانشان آن موقع که باید، نچرخیده. یا وقتی دیده اند پسرک قدبلندِ جذابی وارد کلاس شده و درست روی صندلی کنار آن‌ها نشسته. عطرش را بو کرده اند، انگشتان بلندِ روی دفترش را دیده اند و حجم اندامش را احساس کرده اند که انگار همانی است که قرار بوده.

خوب می‌دانستم که عشق نخست خیلی‌ها، یکی از پسرهای فامیل است. یا یکی از دخترخاله‌ها و دخترعمه‌ها. همان سال‌ها فهمیده بودند دلشان می‌خواهد تا آخر عمر، با همین شیطانِ بامزه سربه‌هوا –با آن چشم‌های عسلی دیوانه کننده – خاله بازی کنند. با همه قلبشان دوست داشتند که جای این استکان‌‌های پلاستیکی و چرخ خیاطی اسباب بازی را جهیزیه‌ای بگیرد که بابا، همیشه قولِ خارجی‌اش را می‌دهد.

می‌توانستم حدس بزنم که این تکان‌های تندِ خودکار و نوشتن‌های بی وقفه، چه زخم‌های عمیقی را باز کرده. از چشم‌هایشان پیدا بود که خیس می‌شد و از انگشت‌هایشان که می‌لرزید و از پره بینی‌یشان که می‌پرید. بعضی های دیگر اما، غمگین‌تر و خشمگین‌تر بودند. می‌شد این طور خیال کرد که عشق‌شان را با دیگری دیده‌اند. یا فهمیده‌اند هیچ‌چیز آن‌طور که می‌خواهند، پیش نمی‌رود. شاید هم مغرور بودند به دوست داشتن‌شان، تکرار نکرده بودند «دوستت دارم» و آرام آرام، یادشان رفته بود و دور شده بودند از هم. آن‌ها، خودکار را مانند خنجر روی کاغذ می‌کشیدند. مثل دشنه ای که در هر خط، خونِ گناهکاری را می‌ریزد و بعد می‌گرید و فریاد می‌کشد که بخشیدمت.

برگه‌ها را که جمع کردم، گونه بعضی‌ها گل انداخته بود. انگار خواسته بودند در همین یک ربع، تمام دل‌تنگیِ این سال‌ها را بیرون بریزند. انگار فهمیده بودند می‌شود به حرف‌ها و کلمه‌ها و نقطه‌ها اعتماد کرد؛ می‌شود به بی‌قضاوتی کاغذها مطمئن بود؛ می‌شود نوشت و خوب شد. پرسیدم: «حالا حالتان چگونه است؟» چند تایی نفس عمیق کشیدند و لبخند زدند. یکی شان گفت: «انگار داستانی داریم که می خواهیم بیشتر در موردش بنویسیم.»

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید