صدای طبل
طبقه دوم خانهمان بودم که زنِ حاجی را آوردند. داشتم از لای حصیر جلوی پنجره، حیاط خانه آن ها را تماشا میکردم که یکهو صدای شیون جمعیت بلند شد و جنازه زن را دیدم توی یک تابوتِ فلزی نقرهای. انگار باد کرده بود یا شاید حالا که پارچه سیاه، دورش پیچیده بودند، درشتتر از همیشه به چشم میآمد. یک آن، لای آدمها چشمم به حاجی رزاقی افتاد که گوشه ای ایستاده بود و بیآنکه پلک بزند یا گریه کند، به جنازه زنش نگاه می کرد که توی حیاط، روی دست مردها میچرخید.
آن شب، هیچ خوابم نمیبرد. هی یاد جنازه سیاهِ زنِحاجی میافتادم. مامان بزرگ داشت نماز مستحبی میخواند و آقاجون، هر دو دقیقه یکبار، نوچ نوچ میکرد. تازه داشت چشمهایم گرم میشد که یکهو، صدای طبل آمد. هر سه تایی پریدیم توی حیاط. دیدیم که حاجی رزاقی نشسته بالای پشت بام و دارد طبل میزند. مامان بزرگ گفت «انقدر ریخت توی خودش، شد این. نندازه خودشو از اون بالا؟» اقا جون گفت «آدمی که بخواد خودشو خلاص کنه، دادار دودور راه نمیندازه.» بعد گفت «بریم بخوابیم. خسته میشه خودش»
آن شب تا نزدیکهای اذان صبح، حاجی یکسره طبل زد. چیزهای غمگینی هم میخواند که هیچ کداممان نمی فهمیدیم. اما نه ما و نه هیچ کدام از همسایهها، حرفی نزدیم و اعتراضی نکردیم. صبح که شد، رفتیم خانهاش و برایش صبحانه چیدیم و گفتیم عیب ندارد. آدمیزاد همین است و از این حرفها. حاجی هم اصلا به روی خودش نمیآورد که دیشب چقدر سرو صدا کرده. یک تکه نان برداشته بود و پنیر را مالیده بود روش و میخواست بگذارد توی دهانش که یکهو هق زد و بلند بلند گریه کرد.
در این سالها، من بارها به آن تصاویر غمگین فکر کردهام. به جنازه پف کرده زن، به قیافه بهت زده حاجی رزاقی، به پنیرِ مالیده شده روی نان و هق هقِ تلخ سر صبحانه. حالا خوب میدانم که هر آدمی، در آنِ فراق، ممکن است رفتاری داشته باشد که بعید است از او. یکی نصفه شب طبل میزند، یکی ظرفهای چینی خانهاش را میشکند، یکی گوشی را برمیدارد و فحش میدهد یا التماس میکند. مدرنترها، توی صفحههایشان نوشتههای غمگین می گذارند یا نوشته های غمگین دیگران را بازنشر میکنند یا جوری حرفهایشان را به در میزنند که دیوار بشنود.
در واقع، هر آدمی، شیوه خودش را دارد. شیوه ای که به تنهایی برای مواجهه با لحظه فقدان کشف کرده. با این حال، گمان میکنم که آدمِ از دست داده، نیازی به سرکوفت و نصیحت و قضاوت ندارد. فقط دلش میخواهد بداند کسی هست. کسی که تنهایش نمیگذارد. کسی که قضاوتش نمیکند. کسی که برایش میتواند نیمه شبها طبل بزند. همین.