مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

فتوشاپ

1 شهریور 1395 نوشته‌ها

آن روز قرار بود روی تصویر زنی کار کنیم که کمی شکم داشت، روی دست و بازو و پهلویش، خال‌های ریز و درشت تیره‌ای به چشم می آمد و انحنای بینی‌اش، توی ذوق می زد. عکس را برای ارسال به یک ژورنال خارجی برداشته بودند. زن، به شکم روی زمین خوابیده بود و پاهایش را از زانو خم کرده بود سمت کمرش. صورتش را سمت دوربین چرخانده بود و لبخند جذابی هم داشت. با این حال، از همان نگاه اول می‌شد فهمید که باید میزان رنگ زرد دندان ها کاسته شود و چانه اش کمی بیاید بالا.

چند تا از پسر ها داشتند به شوخی می گفتند: «عجب دافی.» آب از لب و لوچه شان آویزان شده بود. گفتم: «توی ترمی که گذشت، همه این تکنیکا رو یادتون دادم. دست بجنبونید. فقط نیم ساعت فرصت دارید.» آخرین جلسه کلاس بود. داشتم تماشا می‌کردم که هر کدامشان با چه اشتیاقی روی اندام زن کار می‌کنند. برایش لنز رنگی می‌گذارند، سایه چشم هایش را محو و پخش می کنند پشت پلک هایش و گودی کمرش را منحنی تر و باسنش را برجسته تر، در می آورند. حتا بعضی‌هاشان چیزهایی توی عکس دیده بودند که من تا حالا به آن توجه نکرده بودم. مثلن رگه‌های سفید باریک که ناشی از چاق و لاغر شدن زن بود یا ردِ محو بریدگی مچ دست که انگار توی آرایشگاه سعی کرده بودند با پنکیک، کمرنگ‌ترش کنند.

یکی از همان پسرها گفت: «من که از چشمم افتاد. چقدر کج و کوله است» بچه ها خندیدند. دور تا دور کلاس می چرخیدم و به مانیتور دختر ها و پسرها نگاه می کردم. هر کدامشان جزئیات کوچک و بزرگی پیدا کرده بودند و داشتند ادیت می زدند. نیم ساعت که تمام شد، برگشتم پشت میز. گفتم: «به نظرم همتون لیاقت 20 رو دارین.» دانشجوها دست زدند و جیغ کشیدند. گفتم: «اما.» یکی از بچه ها گفت: «استاد. تو رو خدا.» گفتم: «اما داره آخه.» به صورت تک تکشان نگاه کردم. گفتم: «فقط دونستن جواب یه سواله که میتونه نجاتتون بده.» خوب می دیدم که چطور نفس هاشان را توی سینه حبس کرده اند. پرسیدم: «به نظر شما مهمترین نقش فتوشاپ تو زندگی ما چیه؟» هر کدام چیزی گفتند. شوخی و جدی. گفتم: «نه.» دوباره چیزهای دیگری مطرح شد. مرتب سر تکان می دادم که نه.

آخرش خودم گفتم. وسط کلاس ایستادم و گفتم: «یاد آوری. وظیفه فتوشاپ یاد آوریه.» هیچ کس حرفی نمی زد و جم نمی خورد. «یادآوری اینکه عشق، فتوشاپه. همونطور همه ایرادهای محبوب رو می پوشونه. آدم عاشق که انحنای بینی نمی فهمه چیه. خال؟ کدوم خال اصلا؟ اما وای به اون روزی که بخواین ذره بین فتوشاپ رو بردارین و بیفتین به جون هر تکه از معشوق. می بینید که اوه. عکس اول چی بود و تصویر واقعی چی. می فهمید که چی میگم؟» می فهمیدند؟!

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید