مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

فلاش بک

1 خرداد 1395 نوشته‌ها

و از دیگر تکنیک های داستان نویسی، فلاش بک است. یعنی انگیزه ای در زمان حال که راوی داستان را یاد واقعه ای از گذشته می اندازد. به گونه ای که،‌ حال، نیمه کاره می ماند و گذشته پیش کشیده می شود. حالا این انگیزه می تواند یک اتفاق باشد، یک رفتار یا حتی یک گوجه سبز کرم خورده کوچکِ اشتباهی توی مشمای توت فرنگی ها. در واقع این ذهن انسان مدرن است که چنین رفتاری را می طلبد. پریدن از نقطه الف به نون و از نقطه نون به صاد ضاد.

مثلن، مردی سی و چند ساله، وارد شیرینی فروشی دور میدان انقلاب می شود. یک نان خامه ای درشت سفارش می دهد با شیرکاکائوی داغ. می خواهد سبیل خامه ای شده اش را جلوی آینه پاک کند. چشمش می افتد به دو لیوان کاغذی، که یک مسیر قرمز و صورتی ، لبه یکی از لیوان ها را رد انداخته است. درست مثل آن شبی که با روژان آمده بود و قبلش غر زده بود چقدر آرایشش غلیظ است و چقدر از این نگاه های خریدارانه می ترسد. روژان، دستمال کاغذی را کشیده بود روی لب هایش و انداخته بود توی سطل. چروک های دستمالِ کاغذی مچاله، ردهای سرخ و صورتی داشت.

یکی می گوید: «آقا، خامه ریخته روی لباستان.» مرد به آینه و دکمه پر از خامه پیراهنش نگاه می کند. دست روژان را می بیند که می آید بالا. خامه را با نوک انگشت بر می دارد و می گذارد توی دهانش. به مرد می گوید: «عشق هَپَلی من.» مرد سی و چند ساله لبخند می زند. بعد بلند بلند می خندد. دختر و پسری که کنارش ایستاده اند با دهان باز نگاهش می کنند. مرد می گوید: «روژان، روژان. آخرین تصویری که ازت دیدم موهای خرمایی ات بود توی خاک. چقدر خوب است که اینجا ایستاده ای.» پسر و دخترِ کناری از مغازه می دوند بیرون و به مرد سی و چند ساله ای نگاه می کنند که توی آینه دارد با کیک خامه ای توی دستش و بخار شیر کاکائو حرف می زند. شیرینی فروش داد می زند: «ارباب. اتفاقی افتاده؟» مرد می گوید «نه.» به دور و برش نگاه می کند. روژان را می بیند که دستمال را می کشد روی لب هایش. می گوید: «ببین. هیچ رژ لب دیگه ای نموند. بخند حالا.» دستمال را می اندازد توی سطل. چروک های دستمال کاغذی مچاله، ردهای سرخ و صورتی دارد. درست مثل چروک پیراهن یاسی مرد که به زحمت توی شلوارش جا داده است. شلواری که از هاکوپیان خریده بودند. روژان از لای در اتاق پرو ، تو را نگاه کرده بود و گفته بود: «چقدر خوب روی پاهات وامیسته.»

و مرد، آن روز که زن را توی خاک می گذاشتند، همان شلوار را پوشیده بود و نمی توانست روی پاهایش بایستد. گیج خورد و ولو شد روی زمین. مرد دیگری، یک بطری آب معدنی خالی کرد روی دست ها و سینه مرد. مرد، می سوزد و دست هایش را تکان می دهد. خودش را می بیند کنار پیشخوان شیرینی فروشی. کیک خامه ای گاز زده توی یک دستش و لیوان کاغذی شیرکاکائوی داغ، مچاله شده توی آن یکی. به شیرینی فروش و کیک خامه ای و شیرکاکائو و رژ لب دور لیوان نگاه می کند. شیرینی فروش داد می زند: «همه جای مغازه را نوچ کردی، ارباب.» مرد تنهای سی و چند ساله، غمگین و ترسیده و ساکت، با چشم های نم دارش، دنبال روژان می گردد. آخ!
.
.
پانویس: و لعنت خدا بر سالگرد فقدان. بر تقویمِ روی میز و تاریخ یک خرداد….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید