مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مش غلام

7 دی 1394 نوشته‌ها

من پناه آورده بودم به شما. خیال می کردم اینجا امن است. گرگ هاش دندان ندارند. مش غلام باشی و گوشه خیابان هم بخوابی، یکی پیدا می شود که روی هیکلت کارتنی بیندازد تا سرما نخوری. یا لااقل، دور جنازه یخ زده ات، سکه های زرد و سیاه پرتاب می شود. نشد. نبود. از دور کاخ زیبای عثمانی و از تو، خرابه های دروازه غار.

آمده بودم که پُر شوم. از واژه، از حرف، از گذاشتن کلاه بر سر «آ». از چرخاندن قلم موقع نوشتن «نون» بی آنکه به دخلش فکر کنم یا خرجش. می خواستم از مرده ها بنویسم، شاید زنده شوند. از زنده ها که به مرگ نَمیرند. دوست داشتم تانگویی بنویسم، آرام، بوسه ای داغ و طولانی- صد صفحه یا بیشتر – خانه ای آباد که حیاطش، حوضی آبی و پر از ماهی های گلی دارد، یا حتا از مش غلام بنویسم که دنیا به تخمش هم نبود. هر روز خرش را یک جا میبست. یک روز به قفل کرکره مغازه عباس ساعت ساز، یک روز پشت وانتِ آمیز حبیب و یک روز، به علمک گاز خانه آقا جواد.
خودم که از اول نخواسته بودم اینجا باشم. گفتند: «نقاشی بکش.» دو تا چشم کشیدم و دو تا ابرو. شبیهش شد. گریه کردم. قرص هام زیاد تر شد. دست هام را به دور خودم بستند. گفتم: «اینطور که دست هام بسته است انگار دارم خودمو بغلم می کنم.» گفتند: «روزی نصف قرص بیشتر. نقاشی بس است. عکس بگیر.» گرفتم. از درخت، گل، هوا، زمین، از دیوار بلند چین و دیوار کوتاه آدمیت. همه عکس های دنیا را که گرفتم، قرص ها بی جان تر از همیشه شدند. دکتر گفت: «روزی دو تا قرص اضافه تر.» آن یکی گفت: «دوربین همراه خوبی برایت نیست.» دوربین را گرفتند و قران دادند که الا بذکر الله. عبدالباسط شدم. منشاوی. شعیشع. غلوش. نوار سه بار تکرار پرهیزگار. رسیدم آنجا که گفته بود: «ن والقلم و ما یسطرون.» گفتند همین است. بنویس. نوشتم.

صدای مش غلام می آمد که خانه ات آباد انگوری. خانه ام آباد نبود اما دیگر، آن طور سرد نبود. غم داشت، ولی غمش را می نوشت. یخچالش را می نوشت. گوشت و ماهی اش را می نوشت. نسخه ها، هفته ای نصف قرص کم می شدند. ریش هایم کوتاه تر، لباس هایم مرتب تر، شیشه عینکم کم لک تر. یاد گرفته بودم که لبخند بزنم به آدم ها. جواب طرفدارانم را با خوش رویی بدهم. لایک بنشانم پای متن هایشان. کامنت بگذارم: «به به چقدر زیبا.» عادت کرده بودم به دوست داشتن. به دوست داشته شدن. به یدالله مع الجماعه.

هیچ باور نمی کردم که اینطور باشد. به خیالم هم نمی آمد که توی هر مجلسی که قسم خدا تابلویش باشد، بوی گند حسادت و خودعقل کل دانی و “من بهترم” ، عُقّم بدهد. اصلن گمان نمی کردم که اینجا هیچ کس، دیگری را قبول نداشته باشد. که نان هم اگر بدهند، قرضی است. می دهند که بگیرند. من اینجا مرگ را بیشتر از قبل به خودم نزدیک می بینم. دوباره دارم مشت مشت قرص می خورم. دوباره تند تند نفس می زنم. دوباره قلبم می گیرد و ول می کند. راستش را بخواهی مش غلام شده ام توی آن شب زمستانی که برف آمده بود، خودش می لرزید، خرش می لرزید، سکه های سیاه کف زمین می لرزید. گرمای آتشش به صبح نرسیده بود. گرمای آتشم به صبح نخواهد رسید.
گفته بودی که برایم از نوشتن بنویسید. گفتم: «نمی توانم.» گفتی: «همین نمی توانمت را بنویس.» نوشتم که بدانی نمی توانم.

.
.
.
پانویس: قسم به قلم آنگاه که می نویسد….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید