می نویسیم که حالمان خوب شود….
عکسش را که می بینم، یکهو بغض میکنم. فرقی هم نمیکند کجا باشم؛ سرکار، توی کلاس یا وسط خیابان. دیروز توی تاکسی نشسته بودم که الهه، عکس عسل را برایم فرستاد. نوشت «دخترت نمی خوابه.» نشسته بودم صندلی عقب، کنار یک پیرمرد و جوانک درشت هیکلی که به پنجره تکیه داده بود. عکس را که دیدم، انگار توی دلم بمب ترکاندند. همین طوری اشکهام ریخت. پیرمردی که کنارم نشسته بود پرسید «آقا چیزی شده؟»
لبخند زدم که نه. هی به خودم گفتم «مسلط باش. زشته. دارن می بینتت.» دیدم نمی شود. دیدم دلم خیلی تنگ شده. بلند بلند گریه کردم. راننده صدای هایده را کم کرد. گفت «من خودم با این آهنگ اشکها ریختم. حق داری. صداش دل آدمو میکَنه.»
زنِ صندلی جلویی برگشته بود و داشت تماشام می کرد. گفت «پدر عشق و عاشقی بسوزه.» پیرمرد گفت «بر این گوشیا لعنت. قبلا آدم عکس طرفشو هزار لا قایم می کرد، دو ماه که میگذشت فراموشش میشد. به چه درد میخوره که آدم عکساشو با خودش این طرف و اون طرف بکشه.»
راننده که پیچید توی فاطمی، تقریبا گریهام بند آمده بود. باید میرفتم سر کلاس. باید حواسم را میدادم به دانشجوها. هی سعی میکردم یادم بیاید که میخواهم چه حرفهایی برایشان بزنم و هی صورت عسل می پرید جلوی چشمم. دیدم نمیشود. وسطهای راه پیاده شدم و رفتم توی پارکی که کنار خیابان بود. شروع کردم به نوشتن. اولهاش چند خط پشت هم نوشتم که بابا قربون اون چشمهای خوشگلت. بابا فدای اون صورت ماهت. می نوشتم و می باریدم. می نوشتم و هق می زدم. دو سه صفحه قربان صدقه اش رفتم.
بعد برایش نوشتم از روزی که رفتهاند خانه مامانبزرگ، شبی نبوده که خوابش را نبینم. شبی نبوده که صدایش را از توی گهواره خالیش نشنوم که دارد نق می زند. شبی نبوده از خواب نپرم که مبادا به پشت افتاده و نکند شیر پریده باشد توی گلوی کوچکش. بعد برایش حرفهای دیگری هم زدم که نمیتوانم بگویم. حالم که بهتر شد، نزدیکهای شش بود و دوباره میتوانستم درست نفس بکشم. صورتم را زیر شیر پارک شستم و رفتم سر کلاس. از بچهها پرسیدم «چرا مینویسیم؟» هرکدامشان چیزی گفتند. نوبت من که شد، مطمئن بودم هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. گفتم «می نویسیم که حالمان خوب شود….»