نوشتن از شادی
یکی از مشقهایی که همیشه به بچه ها میدهم، نوشتن از شادی است. اما کمتر دیدهام کسی از پسش بر بیاید. مثلن بیشتر مامانهای کلاس، لحظه تولد فرزندشان را شادترین اتفاق زندگی میدانند. با اینحال، برای خلقِ شادی آن لحظه، از تلخترین کلمهها کمک میگیرند. مثلن یکیشان نوشته بود «بچه کثیف و چسبناکِ خونی را گذاشتند توی بغل من. داشت گریه میکرد. بهش گفتم خوشآمدی. اما این دنیا ارزش گریههای تو را ندارد.»
دانشجوها به جای شادی، معمولن از سختیهای پشت کنکور مینویسند. از جزوههای صدبار خوانده شده، از مهمانیها و عروسیهای نرفته، از حسرت یک خواب راحت. ته همه این قصهها، چند کلمه از قبولی توی دانشگاه حرف می زنند و تمام. بقیه ندارد. غم را، سختی را، دلهره را واژه به واژه تعریف میکنند و وقتی میرسند به شادی، ناتمامش میگذارند.
برای خیلیهای دیگر هم، شادی پایان یک اتفاق مهیب است، نه یک تجربه ویژه. از بیماری بچهای مینویسند که در کماست و همه داستان در اضطراب میگذرد. در یک اندوه تکرار شونده. فقط لحظه آخر، چشم بچه باز میشود و تسبیح از دست مادر میافتد زمین. پایان باز. بی هیچ نمایشی از کیفیت شادی مادر. بی هیچ تصویری که لبخند بیاورد روی لب خواننده و ته دلش را مالش بدهد.
با همه اینها، به گمانم تمام آدمها، شادیهای کوچک و بزرگ زیادی دارند. شادیهایی که نمیدانم چرا، اما انگار میخواهند مخفیش کنند. انگار دوست دارند غمشان را عزیزتر نشان بدهند. انگار تلاش میکنند که آخرین لبخندشان را بهخاطر نیاورند.
من این روزها، دارم به خودم یاد میدهم که شادی را قدرِ غم دوست بدارم. خوشحال شوم با هر چیزی که ممکن است. با «خداقوت عزیزمِ الهه» وسط یک جلسه کاری. با توی بغل خوابیدنِ «عسل» قبل از شام. با همنشینی با کسانی که دوستشان دارم و وقتی بهشان می گویی سلام، با لبخند، پاسخ می دهند.
دنیا هم مهربانتر می شود اینطور وقتها. مثلن نویسنده «ناتمامی» را سوار هواپیما میکند و از ان سر دنیا میآورد تهران. چشم به هم نزده، میبینی نشسته کنارت. مهربان و آرام. به همه سوالها پاسخ می دهد و طفره نمی رود. جدی است، اما خندیدن میداند. کتاب ها را با حوصله امضا میکند. بی هیچ بهانهای که دیر است و گرم. حتا وقتی میرود هم، لبخند از روی لب ها نمیافتد. انگار که شادیِ آورده را پس نبرده و قلبش را جا گذاشته میان ما که بیشتر از پیش دوستش داریم.