هر کی عاشقم باشه، عاشقش میشم
لابد شما هم ماجرای آن زوج جوان را شنیدهاید که شب عید قربان، در مکه، بدن برهنهی یکدیگر را در پوشش حج میبینند و خیالها به سرشان میزند و در آن حرمت موقت احرام، عملی را انجام میدهند که نباید. بعد از ماجرا هم میروند پیش روحانی کاروان تا بدانند حالا باید چه کنند. روحانی میگوید در ازای کاری که کردهاید، یک شتر بدهید. و آن دو، میگویند «میارزَه.» (1)
این ماجرا، میتواند شروع هر بیانیهای باشد. اما من میخواهم بگویم که تمام تلاشهای تاریخ برای پایان برده فروشی، بیفایده بود. و شاید طرحی بود برای ساخت بازاری بزرگتر. مهیبتر و پرسودتر. بازاری برای معاملهی تمام انسانهای ممکن. هر کس به بهایی، بهانهای، برآیندی. حالا دیگر فرقی نمیکند که باشید و چه میکنید. از دید دیگران، اتیکتهای متحرکی هستید. گران. ارزان. به قیمت. قابل سرمایهگذاری… و تنها مسالهی ممکن، بهاست.
یک روز شما را که مهربان هستید، به غمزهی دلبرکان غمگین میفروشند و روزی تمام دلبرکان دنیا را به آرزوی شنیدن دوستت دارمی از زیر سبیل پفدار مردی کم حرف. و انقدر به این ماجراها عادت کردهایم که دیگر تمام حرفهایمان هم تکراریست. انگار همه آدمها شنیدهاند که کسی بدون آنها نمیتواند زندگی کند. واقعن؟! زندگی نکردهاند؟ دست دلبر دیگری را نگرفتهاند؟ سر بر شانهی درشتتری نگذاشتهاند؟ لبهای شیرینتری را نبوسیدهاند؟
قبلتر، نوشتهام که من توی زندگیم، رفیق به معنای واقعی کم دارم. همیشه هم به آنها گفتهام اشکالی ندارد روزی مرا بفروشند. تمام بهانههای ممکنشان هم برایم قابل پذیرش است، بی هیچ سوالی. میخواهد دلیلشان، زن یا مردی باشد. یا مساله کاری. و حتا پول. اما میدانند اگر فروختند، باید یک سوالم را پاسخ بدهند که «چند؟»
راستش قلبن دوست ندارم مفت باشم. دلم میخواهد وقتی خبر را میشنوم، وقتی شانههام میافتد پایین و توی گلویم، به اندازهی هزار سرماخوردگی، چرک جمع میشود، بشنوم که به قیمت بوده. به اندازه ای که ارزشش را داشتهام. من، آدم تبکردنم. همه خاطرهها را خیس خیس از سلولهای تنم میدهم بیرون. و دوست دارم توی آن گیجی ممتد و داغی اندوه، خودم را آن زوج جوان حج رفته ببینم که ایستادهاند جلوی روحانی کاروان و میگویند «میارزَه…»
(1) از خلال صحبتهای آقای قرائتی
پینوشت: خداوند میفرماید: و من عشقنی، عشقته… هر کی عاشقم باشه، عاشقش میشم. چه بهای جذابی….