مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

همه‌ی کلمه‌های من تویی

21 خرداد 1398 نوشته‌ها

پناه می‌برم به چشم‌هات. به انعکاس سبز و یشمی درخت‌های بلند دو طرف جاده‌ی عباس آباد در مردمت، که قهوه‌ای روشن‌است. به پیچاپیچ هزار چم گیسوانت که از زیر شال آبی می‌ریزد روی صورتم و بوی چوب سوخته می‌دهد. می‌پرسی «بلال می‌خوری دیگه؟»

سرم را بیشتر فشار می‌دهم به چهارزانوی پاهات که بالشم شده‌اند روی تخت کهنه‌ی قهوه‌خانه‌ی بین‌راهی. بلند می‌گویم «لبالب تو را.» ریز می‌خندی. لبت را گاز می‌گیری که نکند شنیده باشد.

چشم های درشتت به پیرمرد ترکه‌ای قهوه‌چی نگاه می‌کند که در دورترهاست. در عمق‌ تصویری بهشت گونه، بدون حوری‌های زیبا که هوش از سر می‌برند، بدون رودهای شیر و عسل، بدون قصرهای زمرد و مرجان. اما با تو… و دزدکی سرت را می‌آوری پایین، هول، ترسیده، محکم. لب‌هات می‌میرانند و زنده ‌می‌کنند. يُمِيتُ وَ يُحْيِي.

طعم تمشک وحشی می‌‌گیرد دهانم. با انگشت، رد رژ را از لب‌هام پاک می‌کنی. خیره می‌شوی به پیرمرد قهوه‌چی که آوازی سر داده اینطور که «خواب خرگوش به خواب یار می‌ماند.» تو می‌گویی «بله.»

و من، پناه می‌برم به هجای واژه‌ات که می‌نشیند روی نسیم نرمی که انگار روح رمیده‌ی من است. و می‌تابد میان تارهای هزارچم لعنتیت که برهنگی لطیف گردنت را مستور می‌کند از تماشای غیر من.

می‌گویم «اگر کبوتر بودم، لانه می‌ساختم میان انحنای سینوسی گردن و شانه‌ات.» می‌گویی «از ریاضی همینو بلد شدی؟» می‌پرانم «هر چیزی که مربوط به تو باشه رو.» می‌گویی «عشق می‌تونه معنای همه‌چیزو تغییر بده. حتا مفهوم واقعی کلمه‌ها» می‌گویم «همه‌ی کلمه‌های من تویی.»

پیرمرد، بلال‌های شیری را فرو می‌کند توی دبه‌ی آب نمکِ چرک‌مُرد. می‌آورد سمت‌مان. زمزمه می‌کند «چرخ قمری به چرخ یار می‌ماند.» می‌گویی «بله.» می‌گوید «بله.»

و پناه می‌برم به آن لحظه‌ی دور که تکه‌های بلال میان دندان‌هامان گیر کرده بود و گفته بودی بگو «سیب» و گوشیت را گرفته بودی بالا، عکسی برداشته بودی از دوتایمان، از خودت با آن چشم‌های بی‌تاب – که خدا حافظ‌شان باشد- و از من که شاد بودم و نگران. نگران فقدانت. نداشتنت. نخواستنت.

و شبیه بودم به هر کس الا منی که حالام. منِ بدون تو. من بعد از تو. غریبه‌ای توی همه‌ی عکس ها که فقط من می‌دانم، وقتی گفته است سیب یا چیز، به شعری فکر کرده غمگین، با صدای پیرمرد ترکه‌ای قهوه‌چی که می‌خواند «بیا بریم چاه… کدوم چاه؟….»

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید