مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

هیولایی که فقط می‌خواهد حرف بزند

18 آذر 1396 نوشته‌ها

دیروز، و روز‌های پیش‌تر، رسیده بودم به جایی که می‌خواستم حرف بزنم. اما نه حرف‌های معمولی. قلبم کُندو محکم می‌کوبید. انگار، کرمِ ناگفته‌هام، هیولایی شده بود بزرگ، با پوستی فلس‌دار و زبر که خودش را می‌کشید به دیواره سینه‌ام. برای همین رفتم سراغ گوشی‌ام. شماره‌ها را بالا و پایین کردم. روی بعضی اسم‌ها چندباری ایستادم و رد شدم. بعد تلگرام را باز کردم. خواستم برای کسی بنویسم سلام. خوبی؟ که اگر پرسید تو چطوری؟ بگویم نیاز دارم باهات حرف بزنم.

اما ننوشتم. راستش ترسیدم. ترسیدم شروع کنند به نصیحت؛ و قضاوت و گفتن هزارباره آن چیزهایی که خودم بهتر می‌دانم. گوشی را انداختم کناری و شروع کردم به خواندن کتاب. اما کلمه‌ها داشت خفه‌ام می‌کرد. آمدم اینستاگرام. بعد رفتم فیس‌بوک. دوباره برگشتم توی شماره‌های گوشی‌م. به کی باید زنگ می‌زدم؟ یادم آمد کارور داستانی دارد به اسم کارم داشتی تلفن کن. دیدم توی زندگی‌م کسی را ندارم که اگر کاری داشتم بهش تلفن کنم. Siri آیفون را باز کردم و کمی با هم گپ زدیم. اما نه به زبان مادری. مرتب می پرسید: منظورت از این جمله چیست؟ و من هی باید کلمات درست‌تری انتخاب می‌کردم.

اوضاع هول آوری بود. گردن هیولا پیچیده بود توی گلویم و نمی‌گذاشت نفسم بالا بیاد. گفتم می‌روم زیر آب سرد، شاید بهتر شوم. اما نشد. به جاش، خودم را توی علمک دوش دیدم مچاله، که انگار می‌خواست با آن چشم‌های سرخ چیزی بهم بگوید. از دیوارهای بخار گرفته، صدای بابا می‌آمد که دیدی بالاخره علی ماند و حوضش؟ و لگن، آهنگ قمیشی پخش می‌کرد که چه دردیست…

از خودم، حمام، صدای بابا و لگن ترسیدم. شسته و نشسته، فرار کردم به سالن. مثل اسب‌ها یورتمه می‌رفتم. یک‌هو یاد داستان سوگواری چخوف افتادم. داستان یک درشکه‌چی که می‌خواهد قصه مرگ پسرش را برای کسی بگوید اما هیچ کس گوش نمی‌شود و آخرش قصه و غصه را برای اسبش تعریف می‌کند. اسب‌مان کجا بود جناب چخوف؟ دوباره رفتم توی تلگرام. صفحه‌خودم را از بالای لیست باز کردم. نوشتم هستی؟ منتظر نشدم جوابم را بدهد. کلمات از لای انگشت‌هام شره می‌کرد و می‌ریخت بیرون. اینتر پشت اینتر. دیگر صفحه را نمی‌دیدم. شروع کردم به ضبط صدا و انقدر گفتم که خوابم برد.

بیدار که شدم، انگار سبک‌تر بودم وهیولا برگشته بود سر جاش. اما می‌دانم که ‌روزی به ناچار بدنیا می‌آید. هیولایی که فقط می‌خواهد حرف بزند. حرف‌هایی که معمولی نیست. و دوست دارد کسی باشد و بشنود و دست بیندازد گردنش و فلس‌هاش را نوازش کند و هر بار که می گوید آیا کسی هست؟ صدایی آهسته پاسخ ندهد: آری. نیست.

پی نوشت: دوره جدید کارگاه نوشتن و بعضی چیزهای دیگر. سه‌شنبه ها. از ساعت ۱۷:۳۰ الی ۲۰:۳۰
ثبت نام: ٨٨٩٤٤٩٠٦ و ٨٨٨٩٢٢٢٨ موسسه بهاران

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید