هیچ نوشدارویی شگفتانگیزتر از عشق نیست
برای ما مسافرهای زمان، که همیشه آمادهایم برای عبور از روزها، سالها و قرنها، تنها بهانههای لعنتی کوچکی کافیست. عطر ترش و گرم جامانده از غریبهای، تماشای نیمکتهای تازه رنگ شدهی پارک ساعی در عکسی کهنه، و حتا ماهیهای درشت و مغرور آکواریومهای رستوران ارکیده.
آنوقت، تنها مسالهی حقیقی، نبودن است در آنِ بودن. عدم در عین حضور. پوشیدگی از شدت نمایانی. و برای من، که مسافر غمگین تمام زمانهای دور و نزدیکم، هر آهنگی میتواند جوازی باشد برای عبور. یا مرور.
بانی میخوانَد «عکسای تو اینجاست هنوز….» من ترمز میکنم پشت چراغ قرمزی طولانی؛ به فولدری فکر میکنم روی لپتاپت، که اسمش را گذاشته بودی فامیل و پر بود از عکسهای آشنا و غریبه.
بیشتر از همه، عکسهای من، که اسکنشان کرده بودی با آن دستهای آتل بستهات. و نام همهی عکسها را تغییر داده بودی به «دوستت دارم.» با شمارههایی از یک، تا هزار و نمیدانم چند.
بانی میخواند «دوستت دارم» و تو گوشیات را میگیری بالا، که من؛ و هجوم خواستنی و داغت، و دریای پرموج و بیانتهای جنوب جا شویم میان قاب تصویر؛ تو بگویی چیز، من بگویم سیب، دریا موج بلند کند اما چیزی نگوید و دوستت دارم خیسی بسازد از ما، در آن فولدر گمشدهی لپتاپ قدیمی که باهاش سریال فرینج میدیدیم.
ماجرای آدمهایی که میتوانستند میان بُعدهای زمان و مکان حرکت کنند. اما هر بار با آسیبهای بیشتر. زخمهای تازهتر. عرفان نظرآهاری نوشتهاست «پدرم میگوید: قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست. پس زخمهایت را گرامی دار.»
من، تو را گرامی میدارم که زخم و ضماد، درد و درمان، و تنها و مجموع منی. با آهنگ میخوانم «دوستت دارم.» و به درختهای نخل فکر میکنم در جادهی بوشهر تا گناوه، به تندی حلیم غلیظ جنوب و به شاخههای سنگین خرما، که آمادهاند برای رسیدن؛
انگار من که بعد از این خرماپزانهای طولانی، مهیای توام. مشتاق وصال. سرگشتهی دیدار دوبارهات. بانی میخواند «عطرت پیچیده، همه جای خونه.» عرفان نظرآهاری مینویسد «هیچ نوشدارویی شگفتانگیزتر از عشق نیست.»
تو پیشانی تبدارم را میبوسی. میخواهم به آغوشت بکشم که چراغ، سبز میشود و صدای بوق ماشینهای پشتی، برم میگرداند به خیابان بیانتهای تاریک و شلوغ… کجایی؟