مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

واسه من، جمعه‌، جمعه‌ی آقامه، شنبه، شنبه‌ی آقامه

7 مهر 1398 نوشته‌ها

واسه من تاریخ خیلی مهم نیست. برخلاف چیزی که همه دوست دارن، بشنون و خوششون می‌آد که از سالروز ازدواج، یادِ آدم باشه تا سالگرد مردن کسی. اما من هیچ خوش ندارم بگم فلان روز با روزای دیگه فرق داره. خوبش رو بخوای، حتا نمی‌دونم چه روزی بابام مرد. تابستون بود؟ زمستون بود؟

فقط یادمه جنازه‌اش رو کفن‌پیچ گذاشته بودن وسط موزاییک‌های حیاط. لاغر. طناب پیچ. کافور خورده. ملت دور تا دور. سیاه‌پوش. روضه‌خونی می‌کردن. سینه زنی. مامانم داد می‌زد «علی‌ بی‌پدر شد» که در واقع مرتضام بی‌پدر شده بود.

بعدش سرخاک یادمه که بابا رو گذاشته‌بودن ته یه قبر دوطبقه، به پهلو؛ تو اون شلوغی یکی سقلمه زد بهم «نمی‌‌خوای باهاش خداحافظی کنی؟» یه نگاه انداختم به صورت خوشگل بی‌‌مروتش تو قبر و گفتم «نه.»

اخلاق نداشت خدابیامرز. حالا می‌ خواست از فردا شب راه باز کنه تو خواب‌هام و از دور دست تکون بده و به همه‌ی زبونای مرده و زنده بگه «آدیوس، سی‌یو این هیون، گاد بلس یو مای سان.» یعنی ما رو چال کردی و هوتوتو؟ خوب هم شد نگفتم. یعنی تا نوک زبونمم اومد، اما چشام سیاهی رفت و وا دادم. ‌

بعدش دیگه یادم نمی‌آد تا اون روز که لای خرما، گردو می‌ذاشتیم و ‌چیدیم تو سینی و ‌بردیم مسجد و نذاشتن تو دیگ هیات، شربت دست‌سازِ گلاب‌زده بدیم ملت و گفتن به جاش باید آب‌میوه‌ی بسته‌بندی خیرات کنیم که بهداشتی‌تره. گفتیم «چشم.» گفتن «خدا پدرت رو هم بیامرزه.»

شنیدی میگن به آدم وحی می‌شه. انگار تازه فهمیده باشم چه خبره. گفتم «مگه بابام مرده؟» عین پاستیل که بمونه توی داشبورد ماشین، وا رفتم. سوم بود یا هفتم نمی‌دونم؛ گور بابای تاریخ هم کرده. حالا هم صبح‌ها که از خونه می‌زنم بیرون، لباس سیاهه رو تنم می‌کنم. چه توفیری داره مگه امروز سالگرد بابامه، فردا، یا یه ماه دیگه؟ وقتی اونی که باید باشه، نیست؛ همه روزا، روزای یتیمیه.

‌ زندگی آدم میشه عین اون فیلمه که بهروز وثوق نقش مجید خُله رو داشت و می‌گفت «واسه من، جمعه‌، جمعه‌ی آقامه، شنبه، شنبه‌ی آقامه.» خود آدم هم میره تو جلد یه بازیگر حسابی. بلدیت پیدا می‌کنه الکی لبخند بزنه، ریسه بره، ادای آدمای موفق رو در آره، موهاش رو یه ور شونه بزنه، لباس نو بپوشه؛ طوری که انگار هیچی به هیچ جاش نیست؛ اما تو خلوت، جلو آینه، کپ آقا بهروز وثوقی، می‌گه «خُب، چِشی تَر کردیم. ثوابش بره به حساب داش حبیبم که اهل روضه نیست.»

همین!

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید