ولنتاین، نان ما بود
با اینکه ما از آن خانوادههاش نبودیم، با اینکه نگاه کردن توی صورت زنها و دخترها، چانه زدن سر قیمت، لبخند زدن و تعارف کردن و کرشمه آمدن تو مغازهمان ممنوع بود و با اینکه بابا معتقد بود که حیف آن مادر که چنین پسری پس انداخته؛ اما در روزی سرد از میانههای زمستان خشک کاشان – که باد غریبکُش میزد – همه چیز برای یک روز عوض میشد.
هم هشت صبحش که بابا به جای غرغر، آقا مرتضا صدایم میکرد؛ هم صبحانهاش که کره و مربای آلبالو بود با نان سنگگ داغ بیکنجد و هم، مسیر ده دقیقهای خانه تا مغازه، که بابا بهجای ذکرهای زیرلب، خاطرات جنگ را میگفت که خندهدار بود.
بعد میرفت داخل ویترین مغازه، تو لباس مانکنها، روزنامه قلبمه میکرد جای سینهها، و ریسههای قرمز نازک را گره میزد به چوبلباسیها و پیراهن طرح چروک و نویی میپوشاند به من با شلوار لی تنگِ سنگشور؛ و میگذاشت موهام را کتیرا بمالم که اگر زنی خواست لباسی بخرد برای مردی، معشوقی، دلبری؛ لباس را پرو کند به تنم و بگوید یک هوا چاقتر، یک وجب کوتاهتر، یا درست همین اندازه.
آنوقت، من اجازه داشتم به جای معشوقِ زن، کمی دور بچرخم برایش، آستینم را بگیرم بالا، بیاورم پایین، لبخند ملیحِ نمکی بزنم و بگویم چه انتخاب خوبی و به این فکر کنم که دوست داشته شدن – از میان آن چشمهای درخشان سیاه و صورتهای پیچیده لای چادر- چه حال خوبی دارد.آخر هم، اگر چانه زن گرم میشد به تخفیف، مرتب میگفتم «قابل شما را ندارد» و یکه بدو میکردم و هر وقت در میآمد «میخَد چهکار» با لبخند میگفتم «دو تا هزاری دیگر هم بگذارید روش…»
و تناقض، تناقضی که گریبان من و ما را گرفته، شاید از همین لحظهها زاییده شده. از دو هم نسل ایستاده در دو سوی ویترین قدی لباسها، در میانههای زمستان خشک شهری مذهبی، و واژهای که مشترک بود و ناگفتنی، اما قرمز ، برای یکی طعم عشق میداد و برای آن یکی، مزه نان. و ولنتاین، نان ما بود. نان مقدس.