پرستار
پرستار گفت: «بچرخید سمت دیوار.» گفتم: «من شوهرشم. چیو نباید ببینم؟» اخم کرد. گفت: «خواهش می کنم آقای محترم.» برگشتم سمت دیوار. روژان داشت، غر میزد. پرستار گفت: «زود باش خانم. تا صبح وقت ندارم یه سوند بزنم بهت.»
از زود باش و یالا متنفر بود. از بیمارستان بیشتر. این یکی را نگفته بود. چهار سال طول کشید تا بفهمم. چهار سال و سه روز. نیمه شب بود که برگشت خانه. بههمریخته و پریشان. دو روز اول، هیچ حرفی نزد. روز سوم تعریف کرد که سر شیفت او، دختر جوانی مُرده. درست وسط گفتنِ آرزوهایش. از اینکه دوست داشته شوهر کند و چهار تا بچه بزاید. از اینکه نمیخواهد زیر این لامپهای زشت مهتابی بمیرد. اینها را که تعریف کرد، گفت: «من دیگه نمیتونم پرستار بمونم، بردیا» گفت: «دیگه طاقت ندارم توی چشم آدمها نگاه کنم و قول بدم که زنده میمونن.»
امشب، برعکس شده بود. قبل از رفتن به اورژانس، گفت: «باید قول بدی.» گفتم: «دیوونه شدی؟ چارتا سرفه است فقط.» چهارتا سرفه، نبود. ردّ ِچند خطِ سرخ شاخهای و شکسته بود روی سینهاش. گفتم: «قول میدم نمیمیری» گفتم: «فردا صبح میبرمت شمال، یه کلبه چوبی میگیریم تو دل جنگل. خلاص» گذاشتمش روی تخت آیسییو. بوسیدمش. پرستار گفت: «بچرخید سمت دیوار.» از پشت سر، صدای جیغ آمد. جیغ روژان. پرستار داد کشید: «دکتر بابایی، مریض اَرِست کرده.» یکی هلم داد پشت شیشهها. چشمهام، چیزی نمیدید. فقط صدای دویدن پرستارها را میشنیدم، سوت ممتد دستگاهها، ضرباتِ محکم دستگاه شوک و پچ پچ آدمها که میگفتند: «زمان مرگ: نیم ساعتِ بامداد….»