پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت…
من، هیچگاه به این حجم از نگفتن نرسیده بودم. حتا وقتی مامان پروانهام مرد، وصیتنامهش را پشت بلندگوی نیمهجان مسجد خواندم تا آنجا که نوشته بود مرتضا، احساساتیترین آدم دنیاست. و توی چهلم، برای مامان بزرگ، شعر روی قبر را هجی کردم که «پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت…»
و بعد، که مرگ آقاجون را دانستم، زنگ زدم رادیو، روی پیغامگیرِ برنامهی راهشب، قصهای تعریف کردم از پسربچهای که شبها، از جیب شلوار پارچهای بابا بزرگش، اسکناسهای نو و کهنه برمیداشته که بتواند ژلهی یکنفره، آدامس خروس نعنایی و مداد قرمز بخرد؛ و حالا، که بیست و خوردهای سال گذشته، بیمارستان، بدون تسویهی کامل، جنازهی پیرمرد را تحویل نمیدهد. و گفتم که پسر، با اینکه از صبح تا آخرهای شب کار میکند، هنوز پول کافی ندارد تا تن سرد بابابزرگش را از بیمارستان، نجات دهد، ببرد میدان شوش، بین چهارراه سوسکی و گودعربها، طواف بدهد و به حق و شرف لااله الاالله بخواند.
و بعدتر، که پراید تصادفی دست دومم را برای سرطان بابا، فروختم و دکتر، صدایم کرد توی اتاق عمل و گفت ریشههای سرطانی دور آئورت پیچیده و سرتکان داد و گفت کار دیگری از ما بر نمیآید، توکلتان به خدا باشد؛ و فهمیدم که دیگر هیچ واژهی امیدبخشی نمانده، هیچ پولی، هیچ راهی برای زندگی با او، باز هم چند کلمهی کوتاه و غمگین، از میان دندانهایم پراندم، وقتی پیشانیام را میکوبیدم توی پرچمهای سیاه دیوارهای هیات، که چرا صدای من را نمیشنوید؟
من، هیچگاه به این حجم از نگفتن نرسیده بودم. به این تلنبار غریب کلمات که بیچارهی نوشته شدناند. به حسرت چیدن واژگان ماتمزده در جملات کوتاه یا بلند. به روایت روزگار دوزخی آقایان و خانمها. به شکافتن کالبد جامعهی مشتاق لحظههای خصوصی دیگران. به کشیدن دندانهای عفونت زدهی شهر ریاکار. به مسالهی تنهای به هم پیچیده و به هم پیچیدگی تنهایی.
امروز که غرق واژگان سعدی بودم، روایت غریبی خواندم از خاموشی گزیدن پادشاه کلام و عزلت نشینیاش؛ و دانستم که همهی این نگفتنها از یتیم بودن است. یتیم جای خالی کسی که باید باشد و نیست. یتیم فقدانِ دوستی که به عادت مالوف وفا کند. یتیم انیس کجاوه و جلیسِ حجره، که ذوالفقار علی و زبان سعدی را در نیام و کام تاب نیاورد…
حالا کجاست محبوبی که واژگانم را طلب کند و روی از او گرداندن، در توانم نباشد؟… و چه میکند؟