مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

پرویزْ پرستویی درون

2 اسفند 1395 نوشته‌ها

اسمش را گذاشته ام پرویزْ پرستویی درون. اسم حال این روزها و ماه‌ها و سال‌ها را بعد از آن اتفاق سخت. بعد از آن روز که برای آخرین بار دیدمش. خوابیده بود. یا لااقل مثل خوابیدن بود. موهای خرماییش انگار هنوز خیس بود و صورتش سفید تر از همیشه. به پهلو خوابانده بودنش روی خاک. نیمی از صورتش از کفن بیرون بود و نیم دیگرش انگار چسبیده بود به مشمای توی کفن و پنبه‌های روش. با چشم‌های خودم دیدم که خاک‌های خیس قهوه‌ای چطور از زیر پای آن همه آدم، خرد خرد می‌ریزد روی گونه‌اش. یاد حرف آقاجون افتادم که می‌گفت «مردا انقدر گریه نمی کنن که کمرشون می‌شکنه.» نفهمیدم چطور. اما یکهو خودم را دیدم که ریخت. انگار که هیچ استخوانی نیست. انگار که بعد از او، دیگر کسی در دنیا نمانده.

و من سالهاست به عمو پرویز فکر می کنم قبل از رفتن توی جلد حاج کاظم. به نمک ریختنش برای خدا توی لیلی با من است. به بامزگی‌اش در مومیایی و اجرای درخشان روحانی در مارمولک. و بعد دوباره بر میگردم به آژانس شیشه‌ای. به آن چشم‌های خیس و صدای نرم که بغض داشت. که هنوز هم دارد.

من سررشته‌ای از فیلم و بازیگری ندارم. اما هر بار که او را می‌بینم در نقشی، به چشم‌هایش خیره می شوم. به چشم‌هایی که هنوز خیس است. می‌خندد و خیس است. عصبانی می‌شود و خیس است. اسلحه برمی‌دارد و خیس است. انگار که او هم توی همان لحظه مانده. همان لحظه ای که بغض دارد.

می‌خواهم بگویم که همه ما، پرویزی داریم در قلب‌هایمان که چیزی از دنیای بعد از واقعه نمی داند. پرویزی که به آنِ جدایی نرسیده. به آن شکستن کمر. به آنِ شنیدن سکوت در هیاهو و تنهایی در شلوغی.
در لحظه فرو ریختن، چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟ نمی توانم بگویم. قلمم بیشتر از این اجازه نمی‌دهد و قلبم هم. با این حال می‌خواهم بگویم که آدمِ بعد از اتفاق، می‌رود پیش روانشناس، سفر می‌کند، دوست‌هایش را بیشتر می‌کند، دوباره دل می‌بندد، اما حالش خوب نمی شود. هنوز هم موقع خندیدن، اشک توی چشمش می چرخد. زیر دوش و باران که جای خود. من اسم این حال را گذاشته ام پرویزْ پرستویی درون. که وقتی دچار می شود- دچار حاج کاظم یا هر دلبر دیگری – دیگر آن آدم پیش از آن نیست. یا اگر وانمود می کند که هست، چشم‌هایش طور دیگری گواهی می‌دهد.

دوست دارم این نوشته را با جمله ای شبیه به نویسنده محبوبم چاک پالانیک در باشگاه مشت زنی به پایان برسانم که من اشک چشم‌های پرویزم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید