پس چرا آرام نمیشویم؟
این کلمات، ترسیدهترین واژههای منند. مستاصل. بیچاره. اندوهگینتر از روزی که ایستاده بودیم توی صفِ بیمه. باید پوکهی آمپولهای شیمیدرمانی بابا را برمیگرداندیم. مسئولش بیحوصله بود. مرتب فحش میداد.
بابا گفت «شما جای بچهی منی. ادب داشته باش.» یارو دفترچه را پرت کرد وگفت «تا وقتی این آقا توی صف باشه، من کار نمیکنم.» بلند شد از روی صندلی. استکان چایش را پرت کرد. همهی سرهای گر و مودار چرخیدند به سمت ما. ابروهاشان گره داشت. بابا گفت «ایکاش مرده بودم مرتضا.» پیشانیاش را گذاشت روی شانهام. هق زد. برایش خواندم «و بُسّتالجبال بسّا.» که کوه هم اگر بودم، ریزریز میشدم زیر آن اشکهای داغِ بیمار…
و بعدِ آن روز هیچ گاه نخواستم کسی با کلمات من، به نفرت بیفتد. بمیرد. کشته شود. نخواستم کسی، وادار شود که بابای زیبایش را بخواباند توی گور، بالشت خاکی درست کند، دست بگذارد روی شانهی سردش، تکان بدهد، تلقین بخواند که افهم، اسمع پدر قشنگِ مردهام. قسم خورده بودم مواظبت کنم از غریبهها، تنهاها، تلخها، بیپناهها.
رایم را که توی صندوق میانداختم، به بابای همه فکر میکردم که ایستادهاند توی صف سرطانیها. میخواستم تحریم نباشد. دارو گران نباشد. دولتی ها بیادب نباشند. توی مناظرهها میگفتند «مردم یادتونه؟» پای تلویزیون میگفتم «بله.» میگفتند «ما اصلاح میکنیم. ما آباد میکنیم. ما پولدار میکنیم.»
این روزهای تلخ، خودم را بابامحسنِ سرطانی میبینم، پوکه بدست، با ابروهای ریخته، سر بیمو و نگاهِ غمگین آدم کش.
و ندارم.
مرتضایی ندارم که سر بگذارم روی شانهاش. آهسته هُرمِ نفسهام را بدمم توی گوشش، بگویم کاش مرده بودم. که برایم بخواند «و بُسّتالجبال بسّا.» که هق بزنم روی شانهاش.
من، هیچ دوستی ندارم، حتا کوهستانها. فقط کلمهدارم. کلماتی تیر خورده. نفس بریده. افسرده. و صبح تا شب، الا بذکر الله میخوانم و فوت میکنم … پس چرا آرام نمیشویم؟