پل انتقال
ما بهش میگوییم پل انتقال. نقشش رفت و آمدهای زمانی است و می تواند اتفاقی باشد، بویی، حسی یا هر آنچیزی که به چشم میآید یا نه. مثلن دعای سحر، یک پل انتقال است. برای هر کداممان یک جور. من که میشنومش، یاد خانه آقاجون میافتم. یاد رادیوی قدیمی روی طاقچه، دست و روهای نشسته، چشمهای قی کرده، غذا خوردن با چشمهای نیمه باز و لیوان، لیوان، آب نوشیدنهای زورکی.
یاد مامانبزرگ که دیگر برنج را توی دیس نمیکشید. قابلمه را میگذاشت توی سینی، کفگیررا می انداخت زیر برنجهای شب مانده و خالی میکرد وسط بشقابها. مرتب می پرسید «بسه؟» آقاجون می گفت «بکش براشون محسن. جوونن سیر نمیشن.» تمام این سالها، نشنیده بودیم صدایش کند زهرا. همیشه میگفت «محسن» مثل بابا که به مامان پروانه می گفت «مرتضا» و من همیشه گول می خوردم و میگفتم «بله؟» میگفت «با تو نبودم بابا. با مامانت بودم.»
تنها باری که صدایش نکرد مرتضا، بهشت زهرا بودیم. افتاده بود روی خاک ها، مرتب میگفت «پروانه. پروانه.» آن روز، به من یک دسته گل بزرگ داده بودند و گفته بودند سمت خیابان را تماشا کنم. اما من یواشکی داشتم از لای پاهایشان، صورت بابا را نگاه می کردم که خیس بود و میگفت «من با این دو تا یتیم مونده چه کنم پروانه؟» یک جوری داد میزد که حسابی بغضم گرفته بود. انگار نه انگار این همان بابا محسنی بود که دم سحر، برشهای سرخ هندوانه را تند تند میجوید و آب هندوانه از گوشه لبش میریخت روی زیر پیراهن سفید آستین دارش و هی نگاه میکرد به تلویزیون و میگفت «سه دیقه مونده.» بعد میخندید و میگفت «دو دیقه.»
حالا، سحرها یک بار میشوم بابا محسن، هی به خودم میگویم «آقا مرتضا، پنج دیقه مونده.» میشوم مامان بزرگ و میگویم «هندونه بخور ننه. جلوی تشنگیو میگیره.» میشوم آقاجون و میگویم «چایی بابا. چایی عطش بُره.» میشوم مامان پروانه و چیزی نمیگویم. مثل همه آن سالها که روزه کله گنجشکی میگرفتم و مامان، میدید که تمام روز آب میخورم. میدید که دزدکی میروم سر یخچال. میدید که دستم بوی نارنگی می دهد.
اما موقع افطار، اول برای من چایی میریخت. میگفت «بچه ام روزه بوده.» بعد لقمههای کوچک نان و پنیر و گردو میگرفت و می چید کنار سفره. خوب که سیر می شدم، یک نارنگی پاره میکرد. من فوری سرم را میگذاشتم روی زانوهاش. دست می انداخت توی موهایم و پره های نارنگی را میگرفت جلوی لبم. بگذریم. داشتم چه میگفتم؟