گاهى اوقات بهتر است حقيقت را نفهميم
با مامانبزرگ رفته بودم تو. داخل، پر از زنهای چادری بود که رو به دیوار شیشهای، گریه میکردند. آن طرف شیشه، سه زنِ لخت مادرزاد خوابیده بودند روی سکو. سرهاشان سمت ما بود. حواسم، پرت سوسک گندهای شده بود که چسبیده بود به سه کنجِ سقف. یکهو زنها جیغ زدند.
سوسکه بال زد. من هم نعره زدم و چادر مامانبزرگ را کشیدم روی سرم. مامانبزرگ با پشت دست کوبید پس کلهام که «آروم بگیر بچه.» سرو صداها که خوابید، آمدم بیرون. دیدم سه زن لخت دیگر روی سکوها خوابیده اند. گفتم «مامانبزرگ. اینجا کجاست؟» گفت «حمومه ننه. هر کسی نتونه خودشو بشوره، میارن اینجا.»
زنی که لباس سبز پوشیده بود، سطل آبی پاشید روی زن وسطی. موهای بلند و قهوهایش ریخت روی دیواره سکو. وقتی به پهلو برش گرداند، دیدم مامانپروانه است. گفتم «به قسم و آیه، این مامان منه» مامانبزرگ، شیونی زد که نزدیک بود جیش کنم تو شلوارم. انگار هفت، هشت تا سوسکِ پردار افتاده باشد توی لباسش. بعد گفت «مامانت حوصله نداشته بره حموم، پول داده بشورنش.»
من هم دلم میخواست پول داشتم و میدادم زنه من را میشست. خیلی خوشگل بود. بعدن که با اقاجون رفته بودیم حمام، بهش گفتم «من میخوابم کف زمین، تو آب بریز، منو بشور.» گفت«این حرفای زشتو از کجا یادگرفتی، پدرسوخته» گفتم «شیطون گولم زد. غلط کردم.» اما یکبار که توی خانه تنها بودم، تشت را پر کردم و خوابیدم کف حمام. بعد چشمهام را بستم و با لگن، آب ریختم روی خودم. خیلی کیف میداد. مامانبزرگ که قضیه را فهمید، گفت «دیگه نشنوم این غلطو کردیا.» گفتم «واشه.»
بعد نمیدانم کی بود که با مملی رفته بودیم حمام عمومی. بهش همه چی را از اول گفتم. مملی گفت «احمق. اونجا مردهشور خونه بوده. داشتن ننه تو میشستن.» گفتم «بگو به قسم و آیه» گفت «خر خدایی تو.» خر خدایی مملی، یعنی قسم راست. بغض کردم و برگشتم خانه. مامانبزرگ گفت «یه شامپو به سرت میزدی ننه. نگفتم نرو حموم بیرون، خودتو گربه شور میکنی؟» الکی گفتم «پهمیدم» و به موهای قهوه ای و آویزان مامان پروانه فکر کردم. به زن لباس سبز. به آبی که پاشیده میشد به شیشه.
هنوز هم به همهشان فکر میکنم. بیشتر از همه به مملی و حرفهایش که مثل شامپو چشم را میسوزاند. حالا که خوب فکر میکنم این جمله اوریانافالاچی بیشتر توی مغزم فرو میرود که «گاهى اوقات بهتر است حقيقت را نفهميم، همانطور احمق بمانيم. چون حقيقت هميشه به نوعى تلخ است.»