مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

گُل که بگنده وای به حال آدم

26 دی 1394 نوشته‌ها

گفتم: «چرا زن گرفتی بابا محسن؟ چرا؟ چرا ؟ چرا؟» پاهام را کوبیدم روی زمین. رو به دیوار ایستادم. گفت: «خوب زهرا کوچیکه بابا. خودشو خراب می کنه کی باید بشورتش؟ کی باید ببرتش حموم؟» گفتم: «من می برم. خودم میشورمش.» گفت: «نمی تونی.» گفتم: «چطور می تونم خودمو بشورم، زهرا نق نقو رو نمی تونم؟» شیر آب را باز کرد و شلنگ را برداشت. انگشتش را گرفت لبه شلنگ. گفت: «تو مردی بابا. دخترا رو نمیشه همینطوری شست. سخته. می فهمی؟» گفتم: «می پهمم.»

آب را گرفت سمتم. دویدم و پشت در راهرو ایستادم تا خیس نشوم. گفتم: «مامان بزرگ اون شب می گفت ترسیدی چیزت بگنده.» گفت: «چی؟» گفتم: «نمی دونم. اون شب که بهش گفتی هاف هافو اینو گفت. گفت زن گرفته که چیزش نگنده.» شلنگ را گرفت سمت در. آب پاشید روی شیشه ها. آب بازی اش که تمام شد، شلنگ را گرفت روی دمپایی هاش. رفتم جلوتر. شیر آب را بست. آقاجون عصا زد و آمد تو حیاط. گفت: «سر ظهر آب نده به این درختا محسن. گل ها می گندن.» بابا گفت: «گُل که بگنده وای به حال آدم»

صدای گریه زهرا نق نقو بلند شد. مامانِ تازه، حصیرِ جلوی پنجره طبقه بالا را زد کنار. به بابا محسن اشاره کرد که بیا. بابا رفت. به آقاجون گفتم: «چرا بابا محسن زن گرفته؟» گفت: «زن نمی گرفت چیکار می کرد؟» گفتم: «می شست تو خونه با ما بازی می کرد. دیکته می گفت به من. می برد پارک. بستنی می خرید.» گفت: «الانم می خره.» گفتم: «می رفتیم مسافرت. مشهدِ امام رضا. یا حداقلش می برد شابدوالعظیم.» گفت: «الانم می بره.» گفتم: «شبا بغلم می کرد. پیشم می خوابید تا صبح. نازم می کرد. مثل اون وقتا که مامان پروانه مرده بود.»

شیر آب را باز کرد و انگشتش را گذاشت لبه شلنگ. شروع کرد به آب دادن گل ها. گفتم: «آقا جون سر ظهره ها.» شلنگ را گرفت سمتم. گفت: «پدر سوخته داره باغبونی یاد من می ده. بدو برو تا گرت و گورتت نذاشتم.» وسط راهرو مامان بزرگ گوشم را گرفت. گفتم: «آی آی. کنده شد» گفت: «بچه آدم حرف نمی بره، بیاره.» گفتم: «واشه.» گوشم را محکم تر پیچاند. گفتم: «آی آی. باشه. غلط کردم.» گفت: «حالا شد.»

از اتاق بالا بوی قرمه سبزی می آمد. توی سفره مامان بزرگ، یک ظرف سفالی بزرگ آبدوغ خیار بود. بابا داد زد: «مرتضا بیا ناهار.» نرفتم. عوضش دویدم سر سفره مامان بزرگ و یک ملاغه آب دوغ برای خودم ریختم. نان ِ خشک ها را ترید کردم توش. بابا دوباره داد زد: «مرتضا.» گفتم: «بابایی من ناهارمو خوردم پایین.» مامان بزرگ و آقاجون جلوی در ایستاده بودند و تماشایم می کردند.
.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید