آخرین دیدار
امروز تصویری دیدم که زیرش نوشته بود «آخرین دیدار» عکس برای روزی بود که سربازها را با کشتی می فرستادند برای جنگ. جنگ جهانی. کشتی، کنار بندر بود. از پنجرههای دایره ای روی بدنه اش، سربازها سرشان را کرده بودند بیرون. داشتند آخرین حرفها را به معشوقههای زیبایشان میگفتند. معشوقههای خوشلباس. معشوقههای غمگین.
حرفهایی که تا آن موقع، بهم نگفته بودند. از دوستداشتنی که هیچگاه کم نشده. از لحظهای که از سر کار میآمدند توی خانه و همدیگر را به آغوش میکشیدند. از امشب و شبهای بعد که چطور باید بدون او سر کنند؟ با خیالش؟ اندوهش؟ نداشتن ابدیاش؟
توی عکس، یکی از سربازها داشت لبهای دخترک را میبوسید. آن یکی دست انداخته بود گردن محبوبش. انگار خودش هم نمیخواست برود. انگار میگفت چهکنم؟ انگار هیچ کدام باورشان نمیشد آنِ جدایی به این زودی رسیده و این بار دیگر چه امیدی به دیدار؟ فقط میتوانستند بگویند خداحافظ. مواظب خودت باش. بعد شاید، گونههای هم را بوسیده اند. گونههای شور خیس!
یکی قبلن جایی نوشته که تاریخ همیشه تکرار میشود. هر بار به صورتی. اما شکل جدایی از محبوب، در همه زمانها بیتردید یگانه است. چه رفته باشی فرودگاه برای بدرقهاش به سفری بی بازگشت. چه نامه اش را گرفته باشی که زیرش نوشته دوستت دارم و دیدار به قیامت.
و چه ایستاده باشی بالای گوری عمیق. صورت سفید و چشم های بسته و موهای قهوه ای پریشان را روی خاک تماشا کرده باشی و آرزویت این باشد که بگذارند بروی آن تو. کنارش دراز بکشی. به آغوشش بگیری. نگاه کنی به تکه مستطیلی آسمان. به آدمها که همه هستند و او دیگر در میانشان نیست که صدایت کند عزیز دلم. یا دست بکشد روی لباست و بگوید همه جاتو خاکی کردی پسره سر به هوا.
امروز تصویری دیدم که زیرش نوشته بود آخرین دیدار. من اگر بودم کنارش می نوشتم: «نزدیک است.» نزدیک و ترسناک و دیوانه کننده. تا به خودت بیایی می بینی که نیست. تمام شده. پایان. نقطه سر خط. و تازه آن موقع می فهمی انگار یک عالم داستان داشتی که باید برایش تعریف می کردی. یک دنیا قربان صدقه پشت هم. یک خروار بوسه بی هوا و آبدار.
حالا بیایید و به احترام این قابِ به جامانده از عشقهای ناتمام، امروز را با هم حرف بزنید. همه حرفهایی که نگهش داشته اید برای فردا را، حالا بگویید. بابا و مامانتان را، محبوب تان را، عزیزانتان را، محکم به آغوش بکشید و جوری ببوسیدشان که انگار فردا یا شما نیستید یا او.