بچهبازها
یکی از بزرگترین هراسهای کودکیام، گیرافتادن در دام «بچهبازها» بود. پیرمردهایی با دندانهای افتاده و چشمهای درنده که مرتب اشاره میکردند بیا. بیا. میانسالهایی با موهای جوگندمی که در صفهای نان و شیر و ارزاق و اتوبوسهای شلوغِ بعد از تعطیلی مدارس، خودشان را میچسباندند و جوانترهایی با لبهای کلفت قهوهای، صورت خط خطی و بوی تخمه سیاهطور تریاک؛ که هیچ وقت نباید گیرشان میافتادی. نباید به چشمهاشان نگاه میکردی. نباید توی تاریکی شب از کوچهی شان میگذشتی.
شایعه بود که بچهها را میبرند توی خرابههای پشت دروازه غار، بلا سرشان میآورند و بعد، کلیههاشان را در میاورند و میفروشند. تنها، نباید سینما میرفتی. نباید توی پارک میماندی. نباید به لبخند غریبهها پاسخ میدادی. شکلات، حلوا، خرماهای نذری و چیزهای دیگر، پر بود از مواد بیهوش کننده. یا لااقل اینطور به ما گفته بودند که دلمان خالی شود. یک اضطراب مداوم. ترس از لکهدار شدن دامنِ عفت؛ که لباسهمگان بود.
سالها بعد، «بچهبازی» برایم معنای دیگری پیدا کرد. تعبیری از رفتار کودکانهی آدمهای بزرگسال در وقت بحران. استعارهای برای لجبازیهای احمقانه. و دیگر نمیترسیدم از به زبانآوردن یا شنیدنش. از پس خودم برمیآمدم. دامن عفت را نهان کرده بودم در بقچهای.
توی چشملبکلفتها زل میزدم. اگر کسی به کودکی میچسباند، یقه می دراندم. و حواسم به پیرمردها و مدرسهها و بیا بیا ها بود. گرچه،هنوز هم توی فرعیهای خلوت،در تاریکی دلهره آور پر سایه، نگران میشدم. و هیچ وقت نتوانستم خیرات شبجمعهی کسی را مزه کنم. همیشه میگفتم فاتحهش میخوانم که نمیخواندم.
دیشب عسل داشت با مامانم توی اتاق بازی میکرد. بیرون که آمدند، گفت «با مامانی، داشتیم «بچهبازی» میکردیم.» من یک لحظه خودم را دیدم در تاریکیِ پرسایهی بنبستهای پرماجرای صامپزخانه و ترسیدم. با همهی وجود ترسیدم که سه ونیمسالهام، این ترکیبِ ترسیده را از کجا شنیده. گفتم «یعنی چی؟» گفت «یعنی مامانی بچهی من شده بود. داشتم باهاش بازی میکردم. بهش میگن بچهبازی.»
نفسم که برگشت، به این فکر کردم که انسانِ در جستجوی معنا، بیش از هر چیزی به بازساختن مفاهیم نیاز دارد. به پیامبری که دم مسیحایش را بدمد در همهی تعابیر دلهرهآور و کشتههای گنجشکی کلمات را جان دوباره بخشد. باشد که «لکهها» و «دامنها» و «عفتها»، ترکیبات شوم نسازد و اتصال «بچه» و «بازی»، دلآرامی بیاورد.
#مرتضی_برزگر