مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

تیر دشمن، تیر دشمنه دیگه

12 آذر 1394 نوشته‌ها

ندیدمت! باید اینطور شروع کنم. باید بیفتم به پاش. بگم ندیدمت. می بخشه لابد. حلالم می کنه. آدمِ اونطوری نیست. هیچ وقت نبوده. توی اتاق مهمان ها نشسته بودم و با خودم کشتی می گرفتم. با هیولایی که از خودم ساخته بودم. با زجری که این همه سال یقه ام را گرفته بود. روی ویلچر آوردنش تو. سرش کج بود به یک طرف و آب دهانش می ریخت روی لباس های آبی اش. اصلا شبیه آن ادم نبود. آن ادمی که من میشناختم. پاهاش را از روی دمپایی های جلو بسته اش، بوسیدم. یک صدایی کرد. صدایی که از ته گلوش در می آمد. «منو میشناسی؟» چیزی نگفت. چیزی که من بفهمم نگفت. «منم. مرتضا. فکه. گردان عاشورا؟» باز هم صدا کرد. گنگ، مبهم و ویران کننده. چشم هاش دو دو می زد. «میشناسی پس؟» میشناخت! کف دهانش بیشتر شده بود. دست هاش را گرفتم توی دستم. سرد بود. «چقدر پیر شدی.» انگشت هاش انگار می لرزید. «میدونی این همه سال دنبالت بودم؟ شبی نبوده که بخوابم و خوابت رو نبینم؟ خواب تو، خواب اون شب؟ خواب سه تا یا الله و صدای خمپاره ها. یادته که؟»چشم هاش را می دزدید. انگار از چیزی وحشت کرده بود. «چه آتیشی ریخته بودند رو سرمون. بی پدر مادرا. رو هوا تیر می زدیم. به هر طرفی که نور می اومد، یا صدا.» نفس نفس می زد. پشت سر هم. «تو کی از پشت خاکریز زدی بیرون؟ کی که من نفهمیدم؟ چرا رفتی اون ور؟ نگفتی تیر میخوری؟» مردمک سیاه چشمهاش را تکان داد. جوری که بتواند تو چشم های من بُراق شود. تیز و خیره. بدنش می لرزید. زیر لب یک چیزی گفت. یک چیزی که نفهمیدم چی. ولی تکان خوردن لب های باریکش را دیدم. «می خواستی تا کربلا بدویی؟ هان؟» بغض داشت خفه ام می کرد. «ندیدمت.» گفتم بالاخره. «ندیدمت. گفته بودم که چشم هام ضعیفه.» شروع کرد به لرزیدن. آب یکسره از گوشه لبش شره می کرد توی ریش های جوگندمی اش و از آنجا سر ریز میشد روی لباسی که حالا به سورمه ای میزد. صداش بلند تر شده بود. بلند تر، غمگین تر، بُرنده تر. «لعنت به من، رضا. لعنت به این چشم ها» پلک هاش را روی هم فشار می داد و ناله می زد. از ته گلو. پرستار دوید تو. «چیکارش کردین؟»با بداخلاقی گفت. همانطور که دولا شده بود روش و آرامش می کرد. باید می گفتم. باید همه چیز را اعتراف می کردم. می گفتم: «من تیر زدم بهش. ندیده زدم. شب بود» نگفتم. مثل همه این سال ها که نگفته بودم. ویلچر را هل داد بیرون. صدای سوت آمد. کشتی دوباره شروع شد، اما هیولا دیگر آن هیولای سابق نبود. بزرگ تر شده بود.
.
.
.
پانویس:
1- هیچ تیری انقدر درد نداره که آدم از خودی می خوره. تیر دشمن، تیر دشمنه دیگه. اسمش روشه. میزنه که نزنیش. می زنه که نخوره. اما درد اونجاست که آدم از خودی می خوره. ایکاش آدم دشمن واقعنی داشت. می رفت پیشش. اسلحش رو میذاشت روی پیشونی خودش. نه وسط وسطش. یکمی اینطرف تر. جایی که خاطره خودی ها اونجاست. میذاشت ماشه رو بکشه. کمکش می کرد. بعد خودش می موند پیش دشمنش! خودی ها پیش خودهاشون! دردش کمتر بود لابد.

2- این یک مصرع از شعر رضا احسان پور تو سرم قل میزنه: چه حرف ها که درونم نگفته می ماند……..

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید