خدایا، غریب مرا از بدیها دور کن
مامان پروانهی عزیز
دیروز قصهای خواندم دربارهی بایزید ، که سالها دور میشود از خانه و آغوش و امن، و شبی که برمیگردد، از پشت در میشنود مادرش وقت وضو دعا میکند «خدایا، غریب مرا از بدیها دور کن.» و بایزید از شنیدن دعای مادرش به گریه میافتد و در میکوبد. مادرش میپرسد «کیست؟» و او، که سلطانالعارفین است، میگوید «غریب توست.»
و من، این کلمات دلتنگ را که خواندم، یاد اول مهری افتادم که شما رفته بودید پیش خدا؛ بابا حرف نمیزد، صم بکم، پیادهام کرد جلوی دبستانِ معرفت، یک بیست تومانی گذاشت توی جیب پیراهنم، در را باز کرد، نگفت برو. نگفت بمان. زل زد به خیابانِ بی ته.
من، از میان هجوم چادرهای مشکی، که دست بچهای را گرفته بودند، خودم را رساندم جلوی صف، اذالشمس کورت خواندم و نیایش صبحگاهی و نگاه نکردم به مامانها که بعضیهاشان موها و بعضیها، پشت گردن و بعضیها دست بچهیشان را نوازش میکردند و گریه نکردم اصلن.
و بعد، بهخاطرم آمد که هنوز میدان میوه و ترهبار شوش را خراب نکرده بودند، تابستانها میرفتم دم دکانها شاگردی، و همهی امیدم به روزی بود که نارنگیهای نوبر میآمد به حجرهها و یکبار که جعبه نارنگی را بغل گرفته بودم، خوابم برد. و خواب تو را دیدم با آن انگشتهای نازک و بلندت که برایم نارنگی پوست میکنی و میگذاری توی دهانم. بیدار که شدم، فهمیدم که اوستام، بابا و آقاجون و مامان بزرگ را صدا کرده، که بیایید تماشا کنید…
و سالها بعد وقتی نشستهبودم جلوی سفرهی عقد، و یک لحظه سر چرخاندم به تماشای مهمانها، خیالغمگینی از ذهنم گذشت که بابا محسن صم بکم هم، خودش را رسانده به بهشت شما، و چادر زدهاید در کنار رودی از شیر و شراب؛ عاقد پرسید وکیلم؟
من دوست داشتم مثل همسرم بگویم با اجازه پدر و مادرم، بله. نگفتم. انگشتهام را فرو کردم کف دستم، که نلرزد و شانههام را بالا دادم تا پلاسکوی استخوانهام نریزد زیر بارش نقلهای رنگی کوچک و سکههای شادباش و مبارکباد آشناها، غریبهها….
و از دیروز که تذکرهالاولیا خواندهام، دلم میخواهد بایزید باشم. بشنوم صدای تو را که دعایم میکنی خدایا، غریب مرا از بدیها دور کن. و من قول میدهم گریه نکنم. در را نکوبم. نیایم تو. نگاه نیندازم به آن چشمهای درشتت. به آغوشت نپرم. لپهات را ماچ نکنم. بوی نارنگی انگشتهات را نبوسم. فقط بمانم پشت آن در که تو آن سوی آنی.
غریب تو. مرتضا.