روز دانشجو مبارک
تنها دختری که عاشقش بودم، لپ های گلی داشت. اما هیچگاه مثل آن روز، سرخیِ گونههایش را ندیده بودم. آن روزی که امتحان میانترم فارماکولوژی داشتیم و باید به گوسفندها قرص میدادیم. از قبل، گله کوچکی را آورده بودند و رها کرده بودند میان علفهای سبز و یکدست مرتعِ کنار جنگل. استاد داشت بچه ها را توی گروه های دو نفری تقسیم میکرد. من را که با آزاده انداخت، دلم هری ریخت. اولین بار بود که میتوانستم با یک بهانه درست و حسابی نزدیکش باشم. آزاده گفت: «من از گوسفند می ترسم آقای برزگر.» گفتم: «نگران نباشید. من میگیرمشون.» گفت: «پس من قرصو میدم.»
صدای فریاد و شوخی بچهها، همه گوسفندها را فراری داده بود. یکیشان را نزدیک نردههای چوبیِ دور مرتع گیر انداختم. بهش گفتم: «تو روخدا. آزاده داره نگاه می کنه.» کمی خودم را بهش نزدیک کردم و دست انداختم توی پشمهای کمرش. یک لحظه دیدم که آزاده بالا و پایین پرید و جیغ زد. با هر زحمتی بود، گوسفند را تا نزدیکش کشیدم. قرص را گذاشته بود روی سرنگِ مخصوص. با هر دو دست پایهاش را سفت نگه داشته بود. کشِی که پشت موهای گوجه ایش انداخته بود، نمیگذاشت باد، چادرش را ببرد. پاهایم را بهزحمت، دو طرف گوسفند گذاشتم. انقدر چاق بود که شلوارم داشت جر میخورد. دست انداختم زیر چانهاش و سعی کردم دهانش را باز کنم. توی گوشش گفتم: «تو رو خدا دهنتو باز کن.» کمی که فکش را فشار دادم، زبانش پیدا شد. به آزاده گفتم: «الان وقتشه.»
خوب لرزش دستهایش را میدیدم که جلو میآورد و لبهای بی رنگش را که انگار ذکر میگفت و گونه اش که سرخ شده بود. مثل انار. آخ که چقدر دلم میخواست ببوسمش. چقدر دلم می خواست گور بابای امتحان و گور بابای گوسفندها و گوربابای استاد و نمره و دانشگاه کنم و دست بیندازم دور گردنش و بگویم که دوستش دارم. مات شده بودم به چشمهایش که بسته بود و مژههای بلندش که به سختی روی هم فشار میداد. یک آن گوسفند جست محکمی زد و پرتم کرد پایین. بعد خودش را کوبید به پاهای آزاده و تا ته مرتع دوید. آزاده گفت: «آقای برزگر. حواستون کجاست؟»
خواستم بگویم پیش انار گونه های شما خانم. نگفتم. بعدها برایش نوشتم که آن روز، داشتم خوب تماشایتان می کردم. نامه را گذاشته بودم لای جزوه تلقیح مصنوعی. توی کلاس دیده بودم که کلی عقب افتاده و لابد می خواهد مثل بقیه پسرها و دخترها جزوه من را بگیرد. حواسم بود که حسابی خوش خط بنویسم. بعدِ کلاس الکی خودم را معطل کردم، اما سمتم نیامد. رفت پیش احسان. بهش لبخند زد و گفت: «می تونم جزوه تونو داشته باشم؟»
پانويس :
روز دانشجو مبارک