سي و شش سالگي
مامان پروانه عزيز ، بابامحسن گرامي و ساير درگذشتگان محترم
حالا كه شمع قرمز كيك سي و شش سالگي ام را فوت كرده ام، به رسم هر سال، آرزو مي كنم كه حضرات عالي چند ساعتي از لوليدن در باغ هاي لايتناهي و جاويدان خداوند زيبايي ها دست برداريد و قدم به خواب محقر و كوتاه اينجانب بگذاريد. راستش را بخواهيد، عميقن دل تنگتان هستم. مخصوصا بابامحسن گرامي كه بيايد و بگويد مگر خرس گنده تولد مي گيرد؟ بعد يك پس گردني بزند و بگويد اين هم كادو و يك تيپا جاي كاغذ كادو. بعد بنشينيم دورهم، توي حياط . مامان بزرگ اشكنه بار بگذارد، آقاجون باغچه را آب پاشي كند، بوي خاك نم خورده و صداي كف و صلوات و مبارك باد بلند شود.
مي دانيد كه بنده زاده به يك ماچ خالي شما هم دلخوش است. دست محبتي بر سرم كشيديد، چه بهتر. توقع ندارم كه سيب و انار بهشتي تو كاسه ام بگذاريد يا پياله اي شراب مطهر از جنات تجري من تحت النهار، در كام خشكيده ام بريزيد. مي دانم در معذوريت فرشته ها قرار داريد. همين كه حضور داشته باشيد كافيست، خودتان كادو هستيد. امشب و همه شب هاي ديگر، منتظرتان هستم.
پسرك غمگين و دلتنگ شما: مرتضا
به تاريخ زميني ها : بيست و پنجم خرداد نودو پنج.