فقط خدا میداند که کی پیاله آدم پر میشود
این میتواند آخرین نوشته من باشد؛ آخرین حرفها در ابتدای صبح زمستانی تهران، که نه سرد است و نه گرم. دیشب دوباره زمین لرزید. این دفعه را خواب بودم. بیهوش. مثل هر روز، از هفت رفته بودم شرکت تا پنج و از پنج و نیم، کلاس داشتم تا هشت. به خانه که رسیدم، نُه بود و تقریبا صدایم در نمیآمد. اما با الهه از روزمان حرف زدیم و عسل، چهل دقیقهای آویزانم بود و شام، ماهی خوردیم که سردیام کرد و بعدش، چای نبات سر کشیدم و عسل، مثل همیشه اوم اوم کرد یعنی میخواهد و گذاشتم چایام را متبرک کند.
دیشب تهران لرزیده و امروز، میتوانست روزی باشد که هیچ کداممان از خواب بیدار نشویم. فردای دفن، زیرآواری شش طبقه؛ و هلی کوپترها از ویرانههای شهر، پخش مستقیم میکردند و مردم جاهای دیگر، پتو و چادر میفرستادند و هشتگ میزدند و زیر پستهای اینستاگرامیمان، کامنتهای غمگین میگذاشتند. میتوانست روزی باشد با نواری سیاه، گوشه همه شبکههای تلویزیون و پر از خبرهای فوری و دلهره آورِ کانالهای تلگرامی از پس لرزهها و آمار کشتهها.
این میتواند آخرین نوشته من باشد. نوشته ای که طعم ترسی کهنه دارد. چه آن موقع که منافقها، باباهایمان را توی خیابان با تیر میزدند، چه آن هنگام که آژیر قرمز به این مفهوم زده میشد که بعثیها آمده اند قتل عاممان کنند، چه آن هشت سال سخت جوانی و چه حالا که زمین، به تپش افتاده. و من امروز که از خانه بیرون زدم، نگاهم افتاد به مشمای کوچک وسایل اولیه که الهه گذاشته بود دم در، و سوتی که پریناز میگفت کنارتان نگهدارید که از زیر آوار، صدای فریاد نمیآید، اما صدای سوت چرا. و وقتی از خانه بیرون زدم ، هوا نه سرد بود و نه گرم. و به مامان بزرگ فکر کردم که میگفت اگر مرگ نباشد، دنیا را گه بر میدارد و میگفت هر کس یک پیاله ای دارد و میگفت فقط خدا میداند که کی پیاله آدم پر میشود.
این میتواند آخرین نوشته من باشد یا نوشتهای لای هزارها متن دیگر؛ که شاید توی هفتاد و چندسالگی، هنگامی که دارم از پلههای مراسمی به پاس سالها نوشتن، بالا میروم، یادم بیفتد. نمیدانم. اما خوب میدانم که تا نفس آخر، تا جایی که پیالهء ماندنم پر نشده، زندگی میکنم، درس میدهم، عسل را توی لباس عروس تصور میکنم، میجنگم، رفاقت میکنم، عشق میورزم و برای روزهای بعد برنامه میچینم. با این حال، اگر روزی به این نوشته رسیدید، بودم یا نه، بدانید که ما – همه فرزندان این وحشتهای مشترک – ترسیده بودیم، اما بازنده و سوخته و مچاله، نه. و همواره امید داریم، چرا که امید، بذر است…