ماها هر کدام قیمتی داشتیم
ماها هر کدام قیمتی داشتیم. نرخ کریم، بوق استادیومی بود. نرخ موسا، کمودور. نرخ من، پنج تشتک نوشابه. تابستان، هر کدام یک جا کار میکردیم. من، شاگرد فلافلی بودم. فلافل با سس زرد تند و چند پر خیار شورِ نازک و دو برش گوجه. و نانی بلند که تویش را خیلی خالی نمیکردیم که ته دل بیچارههایی مثل خودمان را بگیرد. و هر روز، مشتریهایی داشتیم ثابت، فقیر و غمگین، که به آقا داوود التماس میکردند فلافلشان را دو نانه بزند.
اما مساله من، تشتک بود. تشتک زمزم. تبلیغ تلویزیون میگفت هر کس پنج کلمهی زمزم، نوشابه ایرانی، ذائقه ایرانی را توی درِ نوشابه پیدا کند، بهش سکه طلا میدهیم. چهار تا از کلمههای تبلیغ را هم توی همان مغازه پیدا کرده بودم. مانده بود «ذائقه» که گیر نمیآمد.
من، همیشه قبل از آمدن آقا داوود، سعیمیکردم از توی شیشههای پر، حدس بزنم که آیا تشتکِ نوشابه، جایزه دارد یا نه. شیشههای جایزهدار را میگذاشتم دم دست. اگر اشتباه کرده بودم، میگفتم پوف. یکروز انقدر پوفِ پشت هم گفتم که آقا داوود، سگ شد. گفت زهرمار.
مشتریِ چربی، رو به من، بلند بلند خندید، و توی دهانش تکههای لهشده فلافل را دیدم و خردههای خیارشور و سرخی گوجه را. و بقیه مشتریها، پشت آقا داوود در آمدند و من هی خودم را فشار دادم و الکی سرفه کردم که گریه نکنم.
آن شب، خواب دیدم که ذائقه را پیدا کردهام و رفتهام کارخانه زمزم. سکه را که گرفتم مجری دیدنیها ازم پرسید «مُری، رمز موفقیتت چیه؟» آن وقت، همه چی را برایش تعریف کردم. از روش خیساندنِ نخود توی تشت، از فلافل دونانه، از دستهایی که موقع رد شدن از دالان تنگ مغازه، بهم مالیده میشد. و انقدر گریه کردم که بابا بیدارم کرد و گفت «یک حمد و سوره بخوان و دوباره بخواب.»
بعدِ آن تابستان، موسا کمودور داشت. کریم، بوق استادیومی بلند قرمز. و من، چهار تا تشتک جایزهای داشتم بی هیچ ذائقهای. و نان و پنیرم را توی مدرسه، مثل مشتریها گاز میزدم. آرام. فقیرانه و غمگین.
پینوشت: حالا انگار همین بچه، تکثیر شده توی بخش بزرگی از جامعه. پیامک بده به انتظار خودرویی آخرین سیستم. گردانه را بچرخان آقای مجری. شماره روی محصول را برای ما بفرستید. یک ویلای آنچنانی….. پوف!