من از آنهایم، آنهایی که میمیرند.حین دوست داشتن
محمود درویش نوشتهاست «من از آنهایم، آنهایی که میمیرند.حین دوست داشتن.» عصای موساست کلماتش. کوفته میشود به دریای زمان و مکان و خیال. راه میسازد. عبور میدهد.
میرساند به زمین والیبال خوابگاهِ بیرون از شهر. به گندمزاری که تا نزدیک میلهی تور میآمد. به بندهای شکمداده از شورت و شلوار و زیرپیراهن و تیشرت خیس دانشجوها که درختها را پیوند میداد به هم. به برنامهی کلاسیش که چسباندهبودیم به دیوارهی داخلی کمد کهنهی بیقفل.
چرا که امید داشتیم لحظهای، هر چقدر کوتاه، هر اندازه کم – بیآنکه بسیج تذکر دهد، کوسهی حراست فرا بخواند و خناسها و حسودها و منحوسها نامهی افشاگرانهی بینام بنویسند به رئیس دانشکده – در یکی از پیچهای راهروی دانشکده، پا کُند کنیم برایش.
به چشمهای سیاهلعنتیاش خیره شویم. ازگیل نوبرانه و نارنگی جنگلی توی کیفش بریزیم و نزدیک گوشوارهی بلند و کشیدهاش که ماه و ستارهی کوچکی را نگه میدارد، پچبزنیم که شبها آخرین و روزها، نخستینِ خیالهاست. وه که چه اندوه کشآمدهای.
«دوستت دارم» «منم» «قشنگه که قشنگی» «توهم» «کی میشه دستت رو بگیرم؟» «بگیری؟ وای!» «لپات رنگ انارای پاییز شده. حواست هست؟» «هست» «تو انگار اکوی صدای منی. یه چیزی هم از خودت بگو.» «یه وقتایی به صدات فکر میکنم. وای! بخدا الان یکی میاد.» «هیچ فکر نمیکردم از اینایی باشی که به صداها اهمیت میدن.» «تو از کدومایی؟» «از اونا که میمیرن، حین دوست داشتنت» «وای!»
محمود درویش مینویسد: «سیسال گذشته از آن پاییزِ دور،سیسال گذشته از عکسهای ریتا،سیسال گذشته از خوشهای که عمرش،به نگهبانی گذشت…»
عصای موسا مار میشود. زمین والیبال و گندمزار و بند شکمدادهی رخت و اتاقهای خوابگاه و کوسهی حراست و لپهای اناری و حرفهای عاشقانه و گوشوارهی ماه و ستاره را میبلعد. میخزد میانِ خطوط راهراه موکت کف.
اندوهش توی خالی اتاق فریاد میکشد «دیدی نمردی؟وای!» و نمیداند که «یُمیتُ و یُحیا». که خیالش، هر لحظه، میمیراند و زنده میکند. الی یومالقیامه.
#مرتضی_برزگر