من نرفته بودم هیچوقت
از میان تصاویر دهشتناک فاجعه، یکی از ویرانگرترین کادرها، برای مردیاست چندک زده لابلای آوار، مات به جایی میان تیرکهای چوبی شکسته، سنگهای درشت و ریزِ ساختمان، تیرآهن های کج و له شده و بُریده، خیره به حفرهای که انگار یقین دارد کسی آنجاست، زنده یا بیجان. مونسی شاید. غمخواری. آغوش گرمی. داغ. مهربان. با موهای فرِ قهوهای و گوشوارههای بلندطلایی و لبخندی که از لبش نمیافتاده. کسی که لابد بهش میگفته قلب منی. بعد نفسش میخورده پشت گردنش، گلویش را بو میکرده و از لبهاش، بوسه میدزدیده. کسی که نمیتواند دنیا را – خراب یا آباد – بی او بخواهد. بیاو قدم بزند و بی او، دوست داشته باشد.
مرد، ویرانترین، تکه تصویر است. در انبوهی از خوف و رجا. در مرز امید و یاس. گریه میکند برای خودش. برای جهان خالی از او. برای تنگی نفس زیر آوار. برای نجاتدهندهای که وعدهاش را دادهاند و هنوز نیامده. برای شنیدن دوباره سلام عزیزم خوبی. برای سه گلدانِ شکسته که هنوز وصلند به دیوار. برگ و ساقه دارند. ناز پروردههایی که گوششان عادت دارد به شنیدن آواز محلی زنانه و نوازش شدهاند با دست لطیف کسی که توی عکس هست و نیست. پنهان است و آشکار. اَخفا لِشِدّتِ ظُهُورِه.
و شاید همین حضور بیکالبد است که اینطور خراب میشود روی سینههای تنگ گرفتهمان. انگار ماییم آنجا. ماییم چنین چندک زده و بیچاره و حیران. خیره به روزنهای فروریخته. امیدوار به شنیدن تقهای، صدایی. دیدن انگشتهای خاکی لرزانی که ایکاش بیاید بیرون. که ایکاش بگوید من زندهام ها. سلام. که ایکاش بگوید من نرفته بودم هیچوقت. نمیروم هیچوقت.
که نمی گوید و ما تا ابد می پوسیم میان این خرابه های پیش از این آباد، توی کادری که مال ما هست و نیست. خیره به جایی که قبلتر کسی بوده. کسی که صبح یا شب، از میان صدای بوق بوق و سیمهای بلند وصل شده به صورت و دست و پا، یا از لای کلماتی نوشته شده روی کاغذ کاهی، یا در پس یک پیغام کوتاه، گفته خدانگهدار یا گفته حیف که دیگر نمیبینمت یا گفته به امیددیدار و شاید حتا همینها را هم نگفته. بی خبر رفته. بی هشدار. بدون به خدا میسپارمت. گذاشته که تصویر ما بماند به غم. به آوار و اندوه و حالتی میان خوف و رجا …
پینوشت: تسلیت به آنها که از دست داده ای دارند و همه ما و آرزوی بهبودی آسیب دیدهها و التیام زخم ها و پایان رنجها…