هيچ چيزی جز زيبايي نديدم
بغض عاشورای ما پدر مرده ها، آن جایی باران شور می شود که علی اکبرِ تشنه و خسته و دلتنگ و دل شکسته، بر می گردد سمت خیمه ها. چشم می اندازد به جستجوی پدرش. می بیند که هست. می بیند که هست.
بهانه می کند برای بوسیدن لب هاش. بهانه می کند برای شنیدن صداش. بهانه می کند برای به آغوش کشیدنش. خودش را لوس می کند که بابا چقدر این اسلحه ها سنگین است. پا می کوبد روی زمین که بابا آب می خواهم. بابا خسته شدم. دست هاش را دراز می کند سمت بابا. که باباش با آن چشم های غمگین و لرزان، خوب نگاهش کند، خوب قربان صدقه اش برود و حرف هایی بزند که تا آن موقع نگفته است. آن وقت، حتا اگر اسب سرکش بی رحمی ها، او را به میان تیغ ها و شمشیرها و نیزه های آخته بکشد و اِرباً اِربا، هر ضربه را با یاد نگاه و کلام و بوی دریای آغوش بابا جوری بنوشد که تشنگی نماند و خستگی نماند و دلتنگی و دل شکستگی ….
.
.
.
پانویس: به گمانم کل عاشورا در یک جمله زینب خلاصه می شود: و ما رأيتُ الاّ جميلاً…؛ هيچ چيزی جز زيبايي نديدم. این را زینبی می گوید که بریده شدن سر برادر و امامش را دیده، تکه تکه شدن برادر زاده ها را جان کنده، پر پر شدن لاله ها را بغض کرده و باریده و به نفس افتاده ، اما می گوید هیچ چیزی جز زیبایی ندیدم. شاید باید این سوال را در خلوت خودمان بارها و بارها بپرسیم که در همه سال های حسینی بودنمان، چه صحنه درخشانی از عاشورا به خاطر داریم؟ چه تصویر واضحی الا رد مهیب تشنگی و پرتاب نیزه و خون. و شاید بزرگترین معمای تاریخ این باشد که چرا کسی از این صحنه های عاشقانه و دلبرانه و بی نظیر و این پرفورمنس درخشان انسان کامل در آن وانفسای هولناک حرفی به میان نمی آورد؟….