چون رسیدی وصل است
شما او را نمیشناسید. شما او را در آغوش نگرفتهاید. شما او را به اسم کوچک صدا نکردهاید. بهشما نگفتهاست سلام خدا به چشمهای درشتت. خودش را نوزاد نکرده میان بازوهایتان، العیاذبالله.
شما فقط او را در کلمات من، خیال کردهاید با نیمتنهی قرمز، دامن کوتاه سیاه، موهای گوجهایآشفته، و گوشوارههای نگینی؛ که ایستادهاست کنار گاز قدیمی، بادمجانها را نگهداشته روی آتش کمجان شعلههای آبی، تا بوی دود، تا مزهی کباب، ارواح طیبهی همهی میرزاهای قاسمی را احضار کند به تابهی ما.
و نمیدانید که آن لحظه برایش خوانده بودم «آی عشق، آی عشق، رنگ آشنایت پیدا نیست.» (1) گفته بود «عشق در نرسیدناست.» گفته بودم «چون رسیدی وصل است.» بعد افسانهای را تعریف کردهبودم که انسانِ پیشین، گرد بوده، دایرهای کامل، انگار که ماه، زنانه و مردانه، همزمان؛ و روزی میرسد که انسانِ دایرهای، به آفریدگارش غضب میکند. خدایان، به هراس میافتند. زئوس میگوید باید آنها را دو نیم کنیم. یکی زن، یکی مرد.
میگویم «تو نیمهی دیگر منی.» سرش را میچسباند به سینهام. میگوید «باز جویم روزگار وصل خویش.» میگویم «عشق اینطور پدید آمده. از اتصال دو نیمهی جدا شده از هم. از ترکیب تنهای زخمخورده. آغوش، مرهم و دوا است.» میگوید «خوب دیگه. میخوام گوجهها رو پوست بکنم مرتضا.» میگویم «سیر هم بریز» میگوید «سیر نمیشوم ز تو.»
میگویم «تو هر چی بگی، قشنگه» میپرسد «تخممرغ داریم؟» در یخچال را باز میکنم. بقالِ محلهی ما را زئوس به چهار قسمت تقسیم کرده. انصافش غرقهاست توی دریاچهی نمک و شرفش را گرگها دریدهاند. دو تخم مرغ ترکخورده بر میدارم. خدای ساید بای ساید، تردست است. در یخچال را که میبندم خانه خالی میشود از او، شعلهی گاز، بادمجان کبابی و کلماتش.
پناه میبرم به اتاق خواب. حمام. انباری. راهرو. آسانسور. پشتبام. همهی همسایهها دارند روح میرزا قاسمی را توی تابههایشان احضار میکنند. خدای اندوه، پهن میشود همهی جای خانه. توی ظرف خالی میوهها. روی گازِ خاموش. میانِ رختخوابها. کنار شومینه.
مرتب میگوید «حق داری. میفهمم.» میپرسم «عشق در رسیدناست یا وصال؟» میگوید «سلام بر رنگ اندوه در چشمهایت.» (2) میپرسم «کجاست؟» میگوید« که؟» میگویم بله. میگویم نه. میگویم نمیدانم. میگویم شما او را نمیشناسید. شما او را در آغوش نگرفتهاید…
پینوشت: 1- شاملو 2- محمود درویش