کاشانیها دو رنگِ سیاه دارند
خانمهای کاشانی، به سیاه حساسند. خیلی حساس. آنقدر که میتوانند یک شبانهروز چانه بزنند که فلان چیز سیاه است یا نه. آن روز، تازه کفِ تراس بالای مغازه، چشمهایم را روی هم گذاشته بودم که صدای بابا محسن آمد «مشکیه دیگه. آبی نیست که!» بعد صدای زنی را شنیدم که حرف نامفهومی زد. بابا گفت «نمی فروشم خانوم. بفرمایید. نداریم اصلا»
از پلهها که پایین رفتم، چند شلوار استرچ مچاله را دیدم که پهن کرده بود روی ویترین. یکی یکی تایشان میکرد و میگذاشت توی مشما. گفتم« چقدر بگم. ما اصلا نباید جنس سیاه بیاریم.»
مغازه را سه ماه پیش، باز کرده بودیم. کنارش ایستادم و شروع کردم به تا کردن شلوارها. یکهو گفت «شلوار دوتومنیو با چادر چهارصد هزار تومنیش یکی می کنه. هر چی باز کردم، میگه بوره. چه بوری؟»
کاشانیها دو رنگِ سیاه دارند. سیاهِ چادر و سیاه ِ بور. جنس بور را نمیخرند. می خواهد شلوارِ تو خانهای باشد، جوراب پاریزین سه ربع، یا مقعنه مدرسهای. هر چه باشد را میگیرند کنار چادرشان، اگر کمرنگتر بود، بور است. بعد به قول خودشان، نیش وا میکنند. میگویند میرویم، دور میزنیم، برمیگردیم. اما نه دور میزنند و نه بر میگردند.
ما زود فهمیدیم که سیاهِکاشان، سیاه هر جای دیگری نیست. موقع خرید حواسمان را جمع میکردیم که سیاهیِ لباس، کم از چادرهای براق و یک دست زنانشان نباشد. که اگر بود، نمیتوانستیم چیزی بفروشیم و آنموقع، کی چک ها را پاس میکرد؟
امروز که شاید پانزده سال از آن روزها میگذرد، دیگر خبری از بابا و مغازه نیست. فقط من ماندهام و دلتنگی و دانستن اینکه آدم باید در برابر دیگران، اتفاقها و دنیا، مثل زنهای کاشانی باشد. باید بهترین و گرانترین متر ممکن را داشته باشد. آن وقت تازه میتواند درست رفتار کند یا حرفهایی بزند که قابل شنیدن است. آن موقع، دیگر هر «دوستت دارم»ی خامش نمی کند و هر نبودنی، اندوهگینش.
حالا که دارم این را مینویسم، یک لحظه از ذهنم گذشت که آیا تا به حال، همه مترهای زندگیام درست بوده؟ بی تردید، نه. اما آموختهام که میتوان از مترهای رنگ و رو رفتهء بی شماره، مترهای خیلی کوتاه و خیلی بلند، یا حتا مترهایی که به زور به خودم قبولانده ام، رها شد. میشود به دنیا و مفاهیمش یک جور دیگر نگاه کرد. میشود، به شرط خواستن. به شرط خواندن. زیاد، عمیق و کمی طولانی.