کلاسیک
توی داستان نویسی یک قانون کلی هست که می گوید: نگو، نشان بده. مثلن نگو هوا سرد است، سردی هوا را با بارش برف، با یخ بستن آسفالت، با سرخ شدن نوک بینی شخصیت ها و شال گردن هایی که سفت دور صورت و گردنشان بسته است نشان بده. این را از کیفیت زیست انسان مدرن گرفته اند. یعنی می گویند انسان مدرن ، انسانی است که دوست دارد سردی هوا را از لای کلمات شما کشف کند و همانجا، توی کلمات یخ بزند.
بله. خوب و فوق العاده است که آدم به جای هزار بار گفتنِ دوستت دارم، آن را با یک بوسه بی هوا، یک کادوی بی مناسبت، یک مسافرت بی برنامه نیمه شبی، نشان دهد. خوب و فوق العاده است که آدم تلفن را بردارد بگوید سلام. زنگ زده بودم حالتان را بپرسم. خوب و فوق العاده است که چند خط بنویسد و بگذارد زیر بالش، بچسباند روی در یخچال یا حتا در فیس بوک، به اشتراک بگذارد. اهمیت دادن را اینطور نشان دهد.
با این حال، دوست دارم که در روزهای تلخ، در مواقع خشم و اندوه و قهر – آن موقع که قلب یادش می رود دوست داشته باشد و مغز، به چیزی الا زهر واقعه فکر نمی کند- هیچ کسی، انسان مدرن نباشد. همه ما آن ادم های کلاسیک باشیم که با هم حرف می زدند و دردهایشان را می گفتند. آن را نشان نمی دادند با روی مبل خوابیدن، با بی محلی به پیام ها و نشانه ها و با مشغول کردن خودشان به هر چیزی الا آنچه باید.
من، استاد می شناسم که شاگردهای غیر محبوبش را با بی محلی از کلاس می راند تا فقط عزیزترها به کلاسش بیایند. من مرد میشناسم که هزار انگ و ننگ، به رفقایش می بندد تا خشمش از موفقیت شان را بپوشاند. من زن می شناسم که سر یک هیچ کوچک، رختخوابش را می برد توی یک اتاق دیگر. تا صبح، با هزار نفر چت می کند و حرف می زند تا خشمش را کم کند اما با آن که باید، لال می شود و نشان می دهد.
ماها نیاز داریم که کلاسیک باشیم. بنشینیم روبروی هم. اخم کنیم. داد بزنیم. گریه کنیم. ولی حرف بزنیم. زیاد و طولانی. از ترس هایمان بگوییم. از غم هایمان. از چیزی که فکر می کنیم اتفاق افتاده. حرف بزنیم و بشنویم و فکر کنیم. بیایید این طور وقت ها، کلاسیک باشیم.