مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

کوبلن

16 بهمن 1395 نوشته‌ها

بابا که کلید انداخت توی در و سوت همیشگی‌اش را زد، پریدم توی بغلش و گفتم «همش بیست.» کارنامه کلاس اولم را نشانش دادم. گفت «آفرین آقا مرتضا. رو سفیدم کردی.»

از طرف مدرسه یک کارتِ شهربازی جایزه داده بودند. همان شب، با مامان و بابا رفتیم. سوار گوریل انگوری هم شدیم و توی تونل وحشت حسابی جیغ زدیم. بعدش زیر برج آزادی، همبرگر ذغالی خوردیم با نوشابه سیاه. بابا هی نازم می‌داد و می‌گفت «پسر خودمه.» همین شد که نصف ساندویچم را دادم بهش. مامان پروانه می‌گفت: «نخیرم. پسر منه.» یک قورت نوشابه‌ام را هم دادم به مامان. وقتی برگشتیم، بابا یک تقویم شصت و هفت نو که مال تاکسیرانی بود بهم داد و گفت «این جایزه ات.»

مامان پروانه هم یک کوبلن تازه برایم خریده بود. من عاشق کوبلن بافی بودم. خوشم می آمد نخ های رنگی را بردارم و هی از این سوراخ بکشم تا آن سوراخ. قبل از آن، کوبلن خرس قهوه ای و گل های باغچه را هم بافته بودم. اما این کوبلن، از همه آن ها بزرگتر بود. از تابلوی روی دیوار هم بزرگتر. گفت «خوشت میاد؟»گفتم «دیوونه شم.» همه تابستان آن سال کوبلن بافتم. همه حواسم به زن توی کوبلن بود که انگشتش را گذاشته بود روی لب هاش. هیچ مواظب مامان پروانه نبودم که نمیرد.

سال بعد، دوباره همه نمره هام بیست شد. اما هیچ کس برایم جایزه نخرید. حتا وقتی پریدم بغل بابا، گفت حوصله ندارم. از بعدِ مامان پروانه، حوصله هیچ چی نداشت. حتا حوصله مامان بزرگ که می‌گفت «این بچه ها مامان می خوان.»

بله. من مامان می‌خواستم. من جایزه می‌خواستم. من می‌خواستم بروم شهر بازی، توی گوریل انگوری بنشینم. اما کسی نبود. کسی که حوصله داشته باشد، نبود. آن وقت، هی دلم برای مامان پروانه تنگ می‌شد، هی می‌نشستم عکسش را می دیدم و هی کوبلن بافتم و هی زنی که توی کوبلن بود، بیشتر شکل مامان پروانه می‌شد. تمامش که کردم، بابا قابش گرفت. زدیمش روی دیوار. به زن توی کوبلن قول دادم که همیشه نمره‌هایم بیست باشد، بشرطی که یک روز وقتی از مدرسه می‌آیم، برایم جایزه خریده باشد.

من هنوز عاشق بیست گرفتنم. عاشق بهترین بودن. عاشق دیدن دوباره برقِ چشم های مامان و بابا یا بهتر بگویم دیدار دوباره شان توی خواب یا بیداری . اما تا حالا حتا یک‌بار هم به روی زن توی کوبلن نیاورده ام که برایم جایزه نخریده. اما من هنوز جایزه ام را می خواهم.

پانویس: خبر خوش اینکه داستان کشوی بیست و هفتم نوشته مرتضا برزگر، به ده داستان برتر جایزه هدایت راه یافت. در همه روزها، غم‌خوارم بودید، شادی‌خوار هم باشید.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید