یتیم
با اینکه بعد از مرگ مامان پروانه فهمیدم که دیگر باید خودم، خودم را بشورم؛ با اینکه بعد از مرگ بابا درک کردم که سنگ قبر پدری مهربان و دلسوز متری چند ضجه است؛ با اینکه بعد از مرگ مامان بزرگ متوجه شدم که دیگر کسی خبر جوجه موجه ام را نمیگیرد، اما من، درست آن روزی یتیم شدم که آقا جون را خوابیده، روی دست بچه محل ها دیدم. یا کمی قبل تر. شبی که عمو زنگ زد و گفت: «حال آقاجون خوب نیست.»
عمو، استاد دادن خبرهای اینطوری است. آدم را آرام با مصیبت همراه می کند. گوشی را برنمی دارد که آقاجون مرد. اول می گوید: «حالش وخیم است.» نیم ساعت بعد زنگ می زند که دعا بفرمایید. بعد پیام میفرستد دکترها گفته اند ان شالله تا صبح معجزه می شود. و آدم از همان لحظه اول می داند که ماهِ صورت آقاجون مدت هاست به فرشته ها لبخند زده.
مامان بزرگ همیشه می گفت: «بچه از مادر یتیم میشود.» بابا محسن می گفت: «از پدر.» آقاجون وسطش را می گرفت. می گفت «هم از پدر، هم از مادر.» من اما از آقاجون یتیم شدم. وقتی به پارچه های سیاه جلوی در نگاه کردم، وقتی کمر خمیده مامان بزرگ را دست انداختم و وقتی چشم های خیس بابا را دیدم. با خودم گفتم چاه علی(ع) مرد.
آقا جون چاه بود. به همان عمیقی، به همان سکوت، به همان بی قضاوتی. بلد بود موقعی که داری حرف می زنی، تو را نگاه کند. بلد بود حرفی نزند که دیوانه شوی. بلد بود شانه باشد و رفیق باشد و مرهم. لای غرغرهات می گفتی ماست سیاه است، می گفت آره بابا. ماستِ سیاهم هست. کاری نداشت به ماست بر می خورد یا نه. کاری نداشت علم جهان به هم می ریزد. کاری نداشت از فردا ماست ها باهاش قهر می کنند و ترش تر از همیشه می شوند. برایش مهم بود که تو، توی آن لحظه آرام شوی. گوربابای دنیا هم کرده.
و من گمان می کنم تنهایی، نه بخاطر معنی واقعی آن یعنی نبودن کسی در اطراف؛ که از یتیمی است. که ادم ها با وجود پدر و مادر و برادر و خواهر و دوست و آشنا هم یتیم اند. یتیمِ نداشتن. یتیم از دست دادن. یتیمِ جای خالی کسی که باید باشد و نیست. حالا هر چقدر مامان بزرگ بگوید بچه از مادر یتیم می شود و بابا بگوید از پدر؛ من باز هم می گویم آدم با از دست دادن کسی که رفاقت را بلد بوده. با نداشتنش…..