مردم جهان سیاه و سفید
در ویدیوی پربازدیدی، واکنش مبتلایان به کور رنگی در لحظهای ثبت شده، که با عینکی مخصوص میتوانند رنگهای دنیا را ببینند. ما هیچکدام از آدمهای این ویدیو را نمیشناسیم.
آنها میتوانند ما را دوست یا دشمن تصور کنند. میتوانند روزی به سمتمان تیربیندازند، برای توافقی صلحجویانه دست دوستی بدهند یا اصلا حتی ندانند که کشور ما، کجای نقشهی دنیاست.
به احتمال زیاد، ما تا ابد برای آنها غریبه میمانیم: آدمهایی از سرزمینهای اندوه زده. مردمانِ خاوری که بنا بود میانه باشد، ولی دور است. دورِ دور. با این همه، آنها برایما غریبهگی ندارند. چرا که ما، خودمان را یکی از آنها میبینیم: یکی از آن مردمِ جهان سیاه و سفید، جهانِ بیرنگ.
ما یکی از آنهاییم چرا که میدانیم روزگار نباید انقدر بهمان سخت میگرفت. میدانیم حقمان نبود اینگونه مبتلا شویم یا مبتلایمان کنند.
میدانیم که آن بیرون، زیبایی هست. قشنگی هست. آدمیزادی هست. اما چرا نمیتوانیم بفهمیماش؟ چرا نمیتوانیم آخرین خندهی بلندمان، را به یاد بیاوریم؟ چرا نمیتوانیم از غم نان بگذریم و به عشق و آزادی برسیم؟
چرا نمیتوانیم خوابهای خوش را به بسترمان بکشیم؟ رویایی که در آن، آشناهای مرده و زنده، زیر درخت بید، دور سفرهی بلندی نشستهاند، ناهار لقمهی کتلت سرد و گوجه است با نوشابهی گرم و سبزی آفتاب خورده؛ و از ضبط قدیمی، ترانهای کهنه پخش میشود…
ما در این ویدیو، حسرت جمعیمان را به تماشا مینشینیم. سرکشی خیالمان در تصویر گذر از جهانی تُهی به جهانی انباشته. عطشمان در تجربهی دوبارهی دنیایی رنگیرنگی، خوشحال و مهربانانه؛
و بیچارگی مداومِمان در یافتن آرامشی هر چندکوچک که حتما لیاقتش را داریم. که حتما سزاواریم بعد از این همه سختی، آسانی باشد. که حتما وعدهی خداوند حق است.
پس، برای آدمهای این ویدیو، ذوق میکنیم به این امید که روزی خودمان آدمهای دیگرِ آن باشیم. روزی که بهقول فروغ، مهربانی دست زیبایی را بگیرد. روزی که کلمهی «خاور» – به جای جنگ و اندوه – فقط رستورانی را در ذهنمان بیاورد بر بلندای کوههای شمال،
که ماهیکبابیهای خوشمزه دارد، کبابترشهای فوقالعاده و میزهای بزرگِ رو به دریا که پر است از آدمیزادهای آشنا به عشق، لبخند و سلام…