مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مردم خوابند

23 مهر 1402 نوشته‌ها
مردم خوابند

خواب آلوده‌م. فقط جمله‌ی اول نوشته‌ی مهدی را می‌خوانم: مهرجویی را کشتند. فکر می‌کنم یعنی انقدر دقش دادند که مرد. ساعت چهار صبح است. ایستاده‌م جلوی در شیشه‌ای یک داروخانه شبانه روزی. بسته است. نزدیک دریچه‌‌ای کوچک، نوشته: زنگ بزنید. دکتر عسل گفته بود اگر سرفه‌ها شروع شد، این داروها را بگیرید. دکتر داروخانه بیدار می‌شود ونسخه را از زیر دریچه می‌گیرد و در تاریکی قفسه‌های دارو گم می‌شود.

 

من دوباره می‌خوانم مهرجویی را کشتند و تازه می‌فهمم که واقعا خودش و همسرش را به قتل رسانده‌اند. میخکوب می‌شوم. در استوری‌ها، روایتی از همسرمهرجویی دست‌ به دست می‌شود. ماجرای شبی که در آن مردی غریبه با چاقو به شیشه‌ی خانه‌شان چسبیده. مرد گفته باز هم می‌آید و آمده و جان آن دو را ستانده. دکتر داروخانه که به سمت درِ شیشه‌ای می‌آید فکر می‌کنم چاقویی در دست دارد. شاید اگر او هم خبرها را خوانده باشد، همین را درباره‌ی من خیال کند. اما فقط کیسه داروها را می‌دهد، کارت می‌کشد و برمی‌گردد پشت ویترین، روی زمین می‌خوابد.

 

تمام راه صدای فریادهای مهرجویی توی آن ویدیوی نیمه‌شبی تو سرم می‌پیچد و ترکیب می‌شود با دل‌آشوبه‌ی خبر قتل دختری شش ساله به دست باباش، زلزله‌ی هرات و بعد، فاجعه‌ی غزه که چرا تمام شدنی نیست؟ چرا جهان این همه به خون آدمی تشنه است؟ همه چیز به کابوسی می‌ماند که نمی‌توان از آن بیدار شد. یاد آن روایتی می‌افتم که مردم خوابند. وقتی می‌میرند، بیدار می‌شوند و از خودم می‌پرسم آیا دنیا با مرگ ما آرام می‌شوم؟

 

به خانه که می‌رسم احساس می‌کنم کمی تب دارم. عسل گریه می‌کند، چون دماغش کیپ است. جایمان را از اتاق خواب آورده‌ایم توی پذیرایی که تنوع شود. داروهاش را می‌دهیم و فینش را می‌گیریم و قول می‌دهیم زود خوب ‌شود. می‌گوید کلافه‌م. خیلی کلافه‌م بابا. می‌گویم حق داری. همه‌مون کلافه‌ایم. بعد بغلش می‌کنم و حرف‌های پلیس را می‌خوانم که هنوز معلوم نیست قاتلین مهرجویی یک نفر بوده‌اند  یا چند نفر.

 

تن بچه‌م داغ است. از مرگ به تب پناه می‌برم. انقدر موهاش را نوازش می‌کنم تا چشمش سنگین شود. انگشت‌های کوچک و تب‌دارش روی لب‌هام حرکت می‌کند. تند تند می‌بوسم‌شان. همین روزها یاد می‌گیرد تو دفتر مشقش بنویسد «بابا نان داد». خوابم گرفته؛ اما ساعت پنج و نیم صبح است. شب تمام شده. شب ناچاراست تمام شود و همه‌ی ما باید از تب، به زندگی پناه ببریم. بلند می‌شوم و از خانه می‌زنم بیرون….

 

 

Translated By Telegram

People are sleeping

I’m sleepy I read only the first sentence of Mehdi’s writing: They killed Mehrjooi. I think they beat him so much that he died. It is four in the morning. I am standing in front of the glass door of a 24/7 pharmacy. Is closed. Near a small door, it says: Call. Dr. Asal said that if the cough starts, take these medicines. The pharmacy doctor wakes up and takes the prescription from under the hatch and disappears into the darkness of the drug shelves.

I read Mehrjooi’s death again and I just realized that they really killed him and his wife. I will be nailed. In the stories, the story of Mehrjovi’s wife is passed from hand to hand. The story of the night in which a strange man stuck to the glass of their house with a knife. The man said that he will come again and he came and took the lives of the two. The pharmacy doctor who comes to the glass door, I think he has a knife in his hand. Maybe if he has read the news, he will think the same about me. But he just gives the bag of medicines, draws a card and goes back behind the window and sleeps on the floor.

All the way, the sound of Mehrjooi’s screams in that midnight video keeps ringing in my head and is combined with the heartbreak of the news of the murder of a six-year-old girl by her father, the Herat earthquake, and then, the disaster in Gaza, why can’t it end? Why is the world so thirsty for human blood? Everything remains a nightmare from which you cannot wake up. I remember the story that people are sleeping. When they die, they wake up and I wonder if the world will calm down with our death.

When I get home I feel a little feverish. Asal cries because his nose is a cape. We have moved our place from the bedroom to the living room to diversify. We give him his medicine and take his fin and promise that he will get well soon. He says I am confused. I’m so confused, dad. I say you are right. We are all confused. Then I hug her and read the words of the police that it is not yet clear whether Mehrjooi’s killers were one person or several.

My baby’s body is hot. I seek refuge from death from fever. I caress her hair so much that her eyes become heavy. His small and feverish fingers move on my lips. I kiss them fast. These days, he is learning to write “Daddy gave bread” in his exercise book. I am sleepy; But it is half past five in the morning. The night is over. The night has to end and we all have to take refuge in life from the fever. I get up and leave the house…

برچسب:
1 دیدگاه
  • مریم ابراهیمی 9:43 ق.ظ 1 آبان 1402 پاسخ

    سلام جناب برزگر
    از خوندن نوشته‌های استادانه‌ای شما همیشه لذت می‌برم ولی متأسفانه من مبتلا به یه جور وسواس نگارشی هستم که با کوچک‌ترین ایرادی سنسورام واکنش نشون میدن.
    دو تا اشکال نگارشی دیدم یکی توی جمله‌ی آیا دنیا با مرگ ما آرام می‌شوم؟ که مسلما فعل می‌شوم مناسبش نیست و نیاز به اصلاح داره و دوم توی ترجمه‌ی متن جایی‌که جمله‌ی انگشت‌های کوچک و تب‌دارش رو ترجمه کرده استفاده از ضمیر ملکی مذکر برای فاعل مونث درست نبود یعنی بجای his باید می‌نوشت her
    انشالله که وسواس و ریزبینی من حمل بر اسائه‌ی ادب نشه.

یک دیدگاه بنویسید