مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

تکه سنگی در سینه‌م

21 آذر 1403 نوشته‌ها
تکه سنگی  در سینه‌م

هوا آلوده است. تهران را تعطیل کرده‌اند به جز چند جا که یکیش ما باشیم. دوباره باید از آن حرف‌های قبیح زمستانه به همکارها بزنیم که ما هم شُش داریم، هم آبشُش. بعد چندتایی پوزخند؛ نگاه‌های مستاصل و سکوت.

تا باز یکی‌مان بگوید همه جا را هم تعطیل کرده‌ند‌ها. و دوباره سرتاسف تکان بدهیم که می‌بینی؟ آدم برای دوزار پول باید با جانش بازی کند. و همین را تا آخر وقت ادامه بدهیم. همین سرتکان دادن‌‌های نومیدانه، بالاپریدن‌ مایوس ابروها، چین افتادن گوشه‌ی چشم‌، خس‌خس‌سینه‌ها و چیزهای دیگر.

من، مثل هر روز، رسیده‌م سرکار. شاید هم زودتر. در سینه‌م، تکه سنگی می‌تپد. دوده‌ی تهران را با چای اول صبح از دهانم شسته‌م و داده‌م پایین. بچه‌ها را دیروز مجبور کرده بودند بروند مدرسه. توی چنین هوای آلوده‌ای.

سخنگوی دولت هم تعجب می‌کند از این تصمیم. می‌گوید اگر بچه‌ی خودش بود نمی‌فرستاد. عسل می‌گوید «داشتیم خفه می‌شدیم بابا. تازه ما را توی حیاط هم فرستادند.» دیشب نوبتش بود پیش ما بخوابد. هفته‌ای یک شب، مهمان اتاق ماست.

الهه می‌گوید «چرا وقتی از اول هفته مدارس تعطیل بوده، همین یک روز را باز کرده‌ند؟ که چه بشود؟» می‌گویم «مرض دارند. می‌ترسند مردم شهر را ول کنند و بروند مسافرت، خوش بگذرانند. ناراحت می‌شوند حتما.»

این‌ها را نباید بنویسم، ‌چون آن‌ها لابد از این کلمات هم ناراحت می‌شوند. آن‌ها از همه‌چیز ما ناراحتند، چون ما مردم خوبی برایشان نبودیم. چون کمک‌ نکردیم که به اهداف متعالی‌شان برسند.

نمونه‌ش همین دیروز. تا خبر تعطیلی را دادند، فورا اتوبان‌های تهران قفل شد. مردم فرار کردند سمت خروجی‌ شهر. حق ندارند؟ میل به زنده ماندن، ساده‌ترین نیاز هر آدم است. یک هُرْت، دوده‌ی کمتر با شیر و چای پایین بدهند، یک هُرت است.

شاید یک روز بیشتر از ما زنده بمانند. یا یکسال و شاید هم بیشتر. خودم دوست ندارم زنده بمانم؟ چرا. دلم می‌خواهد بزرگ شدن عسل را ببینم، خوشبختی‌اش را و اگر شد بچه‌هاش را بغل کنم.

بابایم این شانس را نداشت. نماند که نوه‌ش را به آغوش بکشد باهاش بازی کند و بفهمد که چقدر ماچ‌هایش مزه می‌دهد. من می‌مانم؟ در این روزگار سخت و این هوای کشنده و این آدم‌های مسئول که دائم از چیزی ناراحتند؛ علی‌الخصوص ما؟

چه سوال‌های غمگینی دارم در این روز آلوده. بیرون در صدای همکارها می‌آید که مثل ماهی‌های دور طعمه، جمع شده‌ند و دارند آن حرف‌هایی را می‌زنند که همیشه می‌گویند: شُش و آبشُش.

پی‌نوشت: شما چقدر دوست دارید زنده بمانید؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید