روز پدر
ما، بابا نداریم و این منصفانه نیست. میخواهد تقدیر و حکمت و امتحان و چیزهای دیگر باشد یا نه. منصفانه نیست روز پدر بیاید و ماها دور گور مستطیل شکلی جمع شویم که بالای آن نوشتهاند پدری مهربان و همسری دلسوز. منصفانه نیست که تاریخها را با گلهای سرخ و زرد پرپر بپوشانیم تا معلوم نشود فاصله طلوع دلانگیز و غروب غمانگیزش چه اندازه، اندک بوده.
ما، بابا نداریم و این ابدا منصفانه نیست که به جای خودش؛ زنی آن طرف خط بگوید تلفن مشترک مورد نظر، خاموش است. پس آن داستان ابراهیم و پرندگان چه میشود؟ مگر نه اینکه مردگان میتوانند زنده شوند و برگردند؛ اگر خدا بخواهد. حالا چه از عرش کبریایی کم میآید اگر یکبار، رضای ما بندگان بیچارهش را در نظر بگیرد.
که بابایمان بعد از بوق دوم، عینکش را به چشم بزند، ناممان را روی گوشی تماشا کند، دکمهی سبز را فشار دهد و بگوید به به شازده. و ما بگوییم حالتون چطوره حضرت والا؟ و بعد بخواهیم روز پدر را تبریک بگوییم و او در بیاید که دلم براتون تنگ شده. بیایید پیش ما. به مامان تون میگم شام درست کنه.
حتما که غروب نشده، خودمان را به خانهی پدری میرسانیم. حتما جعبهی نان خامهای را ببیند میگوید شماها خودتون شیرینی زندگی منید، بابا. و حتما کمی دلشوره خواهیم داشت. میدانیم موقع باز کردن کادو، غرولند میکند که چرا پولمان را خرج او کردهایم. و بنا میگذارد به توصیههای پیرمردانه که تا چهارستون بدنمان سالم است پسانداز کنیم و یکجوری حرف را میکشاند به روزهای جوانیاش که شبها از خستگی توی دکان میخوابیده و نان خشک را با پیاز یا نمک؛ قاتق میکرده.
همهی اینها برای اینست که بگوید چُنین فرزندان صالحی که ما باشیم؛ ثمره آن نان حلال است – چه خوب که خدا هنوز ستارالعیوب است – و بعد دستهاش را که پر از رگهای واریسی است بالا میبرد و تکتکمان را دعاهای خوش میکند. اما ما منتظر میمانیم تا در نهایت، توصیه کند به نماز و نگهداشتن سیم رابطهی مان با خدا و اینکه به داده و ندادهش شکر کنیم.
اما ما که بابا نداریم و حتی این شُکرِ پرکنایههم، منصفانه نیست. خدا که میداند ما دلخوریم. غمگینیم. تنهاییم. بیپناهیم. میداند که هیچ کس بابای آدم نمیشود. و میداند که این شوربختی ابدی ما منصفانه نیست….