صدای مامان
مامان پروانه عزیز
دستم نمیرود به نوشتن این کلمات. اما وقتی شما مُردید، صداها سراغ ما آمدند. صداهای آشنا و غریبه. من فقط بوی گلابشان را بخاطردارم و پاهاشان را توی آن جورابهای ضخیم پاریزین، زیرْدامنهای بلند و چادرهای مشکی که چای میگرداندند، گردو لای خرما میگذاشتند، حلوا میپختند، فاتحه میفرستادند و بعد میافتادند به پچپچ.
من بچهْ روحِ سرگردانِ خانهی مامان بزرگه بودم، مامان. همه آن حرفها را میشنیدم. اینکه کی دلش میخواهد کهنهی کثیف دختر مرحومه را عوض کند؟ یا به پسر آن خدابیامرز، درس و دیکته بگوید؟ یا ببردشان حمام. شام وناهار جلویشان بگذارد. کلفتیشان را بکند. آن هم توی آن گرانی و قحطی و بدبختی که همه دچارش بودند.
بعد صداهای دیگری میگفتند با آقامحسن صحبت کنیم، زهرا را بدهد به آشنای ما. طفلکیها بچه دار نمیشوند. و دیگری در میآمد که ایکاش پسرش را هم کسی نگه میداشت تا بتواند زن بگیرد. بالاخره مرد است.
و بعد صداها قاطی میشد که کی پسر هفتهشتساله میخواهد؟ آن هم حالا که دیگر شیرینی بچهها را ندارد و اول تخسی و زباندرازیش است و شاید اگر برود پرورشگاه برای خودش هم خوب باشد.
من کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم، مامان. هر شب کابوس میدیدم زهرا را بچهی خودشان کرده اند و بابا مرا برده جلوی پرورشگاه میدان بهارستان که خودش بتواند زن تازه ای بگیرد.
صبحش دوباره بچهْ روح میشدم و خودم را میچپاندم زیر کمد اتاق مامان بزرگه، تا صداها برگردند و بوی گلابشان در اتاق بپیچد و وقتی چای را به نعلبکی میریزند و قند را با ته استکان توی چای، حل میکنند از مامان بزرگه بپرسند زهرا خانم. با آقامحسن حرف زدی؟ ما یک خانواده میشناسیم این بچه کوچکه را میخواهند ها. این را رد کنیم، خدای آن یکی هم بزرگ است.
مامان پروانه عزیز. دستم نمیرود به نوشتن این کلمات، اما من هنوز همان بچهی هفتسالهم، زیر کمد خانهی مامان بزرگه که از صداها و پرورشگاه میترسد. و فکر میکند چه میشود همه اینها خواب و خیال باشد؟
و مرتب چشمش را میبندد به این امید که وقتی باز میکند، شما جلوی کمد نشسته باشید، صورت زیبایتان را خم کرده باشید سمت پایهها و بگویید نترس مرتضا. نترس. من زندهم. من هیچ وقت نمیمیرم. خیالت راحت باشد پسرم.
تا من بالاخره بیرون بیایم. از این زندان مداومم آزاد شوم. خودم را از صداها نجات بدهم، مامان. و تنها صدای تو برایم بماند. صدای تو، صدای بهشتی تو، که نمیدانم حالا چگونه است…