مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

قضیه اونطورام نیست

14 آبان 1402 نوشته‌ها
قضیه اونطورام نیست

قضیه اونطورام نیست

اسدالله‌مون هوندا داشت. یه 125 قرمز. گفتم نصف روز می‌خوامش. تیز بود. فوری بو برد ماجرا عشق و عاشقیه. اما لاتی‌ش رو پر کرد. گفت «مواظب مامورا باشین. بگیرن عقدتون می‌کنن‌ها.» گفتم «قضیه‌اونطورام نیست.»

رفتم ته‌ کوچه‌‌ دختره و دو تا بوق زدم. سر صبح بود. آقاش تو تاریکی رفته بود میدون تره بار. هوا ابر داشت. اولین بار بود ترک موتور می‌شست. دروازه غارو انداختیم طرف راه‌آهن و گازش رو گرفتیم سمت دربند. گازخور موتوره خوب بود. اما بهتر این بود که دختره نشسته بود ترکم. زینِ موتورو چسبیده بود و یه بند داشت حرف می‌ زد.

دو تا دست انداز که بالا پایین شد، اومد نزدیک‌تر. اول از رو لباس پهلومو گرفت. بعد یه چیزی گفت که نفهمیدم، اما گفتم اره. نمی‌دونم چرا گفتم اره. اما فکر کردم نباس به چنین دختری بگم نه. از ونک که رد شدیم یه نمه بارون زد. لاتی پاییز پر بود. دو طرف خیابون پر از برگای زرد و قرمز بود و هیچ ماموریم تو کار نبود.

دوباره دختره یه چیزی پرسید و بازم گفتم آره. بعد دیدم می‌خنده که منم خندیدم و بعدش، یهو چسبید بهم و سرش رو گذاشت رو شونه‌م. کلاه ملاه سرش گرد بود. پوست داغ لپای گل‌گلی لامصبش رو چسبونده بود به یه لا بارونی زپرتی‌م که صدجاش سولاخ داشت. از اونجا به بعدش رو آسته روندم. یه جوری روندم که هیچ‌وقت نرسیم. اما یهو دیدم دارم موتورو زنجیر می‌کنم به نرده‌ی کلانتریِ جلو مجسمه.

یه سربازه داشت سیگار دود می‌کرد. گفتم حالاس بیاد گیر بده و عقدمون کنن. از همه جا بخار آش و لبو و باقالی هوا بود. جلو دکون‌ها لواشکْ ترشک و آلوچه پالوچه گذاشته بودن. نه گشنمون بود. نه نبود. قدِ یه نیمرو جا داشتیم. قدِ یه نیمرو و چایی پول باهام بود.

رفتیم تو یکی از دکه‌ها که جلوش آب و جارو بود. یارو آهنگای قدیمی گذشته بود. دختره، قند رو می‌ذاشت گوشه لپش و چایی رو از تو نعلبکی هورت می‌کشید. لاتی لباش پر بود. می‌باس ماچش می‌کردم همونجا که نکردم و نمی‌دونم چرا. یه جا فهمیدم با آهنگه می‌خونه «عشق باید پا درمیونی کنه.»

همه‌ی اینام فراموشم شده بود. حتی یادم نیست اسم دختره چی بود یا بعدش چی شد. دیشب یه پیکان سوار شدم که ضبط نوارخور داشت. راننده‌هه جوون قدیم بود. با آهنگ می‌خوند «موی سفیدو توی آینه دیدم.»

شیشه ماشینش بخار داشت. برف پاک‌کن یکی در میون می‌زد و پیرمرده یه بند حرفایی می‌زد که نمی‌شنیدم و الکی می‌گفتم آره که یهو دختره جلو چشمم اومد. چارزانو نشسته بود رو تخت دکه‌، نیمرو رو میذاشت لای لقمه نون لواش و صداش با بارون یکی شده بود.

Translated By Telegram

That is not the case

Asadullah had a Honda. A red 125. I said I want it for half a day. It was sharp. The story of love and romance was immediately noticed. But he filled his lot. He said, “Be careful, officers.” They will marry you.” I said, “That’s not my case.”

I went to the girl’s alley and honked twice. It was early in the morning. His master was gone in the dark, you know better. The weather was cloudy. It was the first time that the engine broke. We threw the gate of Gharo towards the railway and took its bite towards the gate. The gasoline engine was good. But it was better that the girl was sitting and left me. His motorcycle saddle was stuck and he was talking.

The two bumpkins that went up and down came closer. He took my clothes first. Then he said something that I didn’t understand, but I said yes. I don’t know why I said yes. But I thought, don’t say no to such a girl. When we passed by, it started to rain. Autumn was full. Both sides of the street were full of yellow and red leaves and there were no officers at work.

The girl asked something again and I said yes again. Then I saw him laughing and I laughed too, and then he clung to me and put his head on my shoulder. His hat was round. The hot skin of the flower-shaped lip of the lamsab was glued to the raincoat of my zipper, which had holes all over it. From there, I went slowly. I left in such a way that we will never arrive. But I saw that I am chaining the motorcycle to the fence of the police station in front of the statue.

A soldier was smoking a cigarette. I told him to come and get married. The air was full of steam from everywhere. In front of the deacons, lavashk, sorrel and plums were placed. No, we didn’t care. No, it wasn’t. We had room for one half. I had the height of a half-breed and a cup of money with me.

We went to one of the stalls that had water and a broom in front of it. Yaro old songs of the past. The girl used to put sugar in the corner of her lip and drink tea from a saucer. His lips were full. I would like to fuck him but I didn’t and I don’t know why. Somewhere I found out that he sings with the melody “Love must step in.”

I had forgotten all this. I don’t even remember what the girl’s name was or what happened next. Last night I rode an arrow that had a tape recorder. The driver was a young man. He sings “I saw your white hair in the mirror.”

His car window had steam. Someone’s snow blower was knocking on the door and the old man was saying something that I couldn’t hear and I was saying yes when a girl came in front of me. Charzano was sitting on the bed of the stall, he was putting his forehead on a bite of bread and his voice was one with the rain.

3 دیدگاه
  • زهره 11:58 ق.ظ 14 آبان 1402 پاسخ

    سلام ،خیلی خیلی عالی نوشتین ،داستانها چقدر واقعی هستن؟

  • زهره 12:00 ق.ظ 14 آبان 1402 پاسخ

    خیلی عالی مینویسید،چقدر واقعی هستن داستانهاتون؟مامان پروانه و بابا واقعیت دارن؟؟

  • زهره 12:01 ق.ظ 14 آبان 1402 پاسخ

    مامان پروانه و بابا واقعیت دارن؟؟

یک دیدگاه بنویسید