موقعیت هادی
هادیخان، آدم پرابهتی بود. ریشش را نمیتراشید، صدای ترسناکی داشت و قویترین آدمی بود که میشناختیم. شبهای احیا، تو پارکینگ خانهیشان جمع میشدیم. باید برای سحر، قیمهی نذری میپختیم. هادیخان، تمام شب را دور دیگها میچرخید و حواسش به همه چیز بود. به خلالهای سیب زمینی؛ به نانْ لواشِ تهدیگ؛ به لپهها که خیلی سفت و خیلی له نشوند و برنج که خوب دم بکشد.
اما دو موضوع او را برای ما شگفتانگیز و البته ترسناک کرده بود. یکی اینکه گاهی وقتها، روی قالیِ سمت آدمْ بزرگها، زانو میزد و خودش را به هیبت اسب در میآورد تا باباهای ما، که دوستهای هیاتیاش بودند، یکی یکی یا چندتایی سوارش شوند. ما میدیدیم که آنها چطور با کونهی پا به پهلویش میزدند و هادی خان، بیآنکه دست و پایش بلرزد در مسیری مستقیم میرفت و برمیگشت.
و دوم اینکه در همان شب، یا شب احیای دیگری، میدیدیم که باباهایمان در نهایت وحشت پا به فرار گذاشتهاند و میفهمیدیم هادیخان؛ پیچگوشتی بدست و برافروخته، دنبالشان گذاشته. ماها از ترس، مثل مارمولکهای دیوار پارکینگ، سرجایمان خشک میشدیم، مبادا پیچگوشتی را جای باباهایمان به تن و دست نحیف ما فرو کند.
سحر یکی از همان شبها، وقتی سمت خانه برمیگشتیم، بابا جلوی پارکی نگه داشت تا دم آبخوری، دندانهایمان را با انگشت تمیز کنیم. هوا، خنکا و تاریکی نزدیک اذان صبح را داشت. بابا گفت عجب قیمهای بود. هنوز مزهش تو دهنمه. گفتم من انقدر ترسیدم اصلا نفهمیدم چی خوردم. چرا اینطوری میکنه پس؟
چفت دهان بابا، معمولا برای زن و بچه باز نمیشد. اما اینبار برایم تعریف کرد که هادیِ آنها، موقعیت شغلی بالایی دارد و برای خودش کسیاست. گفت «اما خیلی آدم خاکی و افتادهایه. اگه بهش بگی: آقا هادی، میذاری من سوارت شم؟ میگه نوکرتم هستم. همونجا دولا میشه برات. اما یه وقتایی، این احمقها یادشون میره طرف کیه یا فکر میکنن خودشون گه خاصیان. بهش میگن هادی خره، دولا میشی ما سوارت شیم؟ اون وقته که پیچگوشتیشو در میاره تا بهشون بفهمونه: سواریدادنش از روی آقاییشه، نه خریتش»
اینها را دیروز یادم آمد. دیروز که از جلوی خانهای قدیمی رد میشدم و از پنجرهی نیمهباز، بوی قیمه بیرون زد. بعد بوی خورشت در آن پارکینگ دم کرده فکر کردم، به آبخوری پارکی که نمیدانم کجاست و بابا که حالا مرده و البته هادیخانهایی که در ما تکثیر شده است…