هر چه بودم…
مرتضی برزگر
اولین بار، نوزده ساله بودم که با اردوی دانشگاه رفتم مشهد. گفته بودند آدم هر چه بخواهد میتواند از امام رضا بگیرد. من عاشق دختری بودم. نگاهم که به گنبد طلایی حرم افتاد، اسم او را بردم.
همه روزهای اردو را در حرم ماندم. زنجیر شده به ایوان طلا. بست نشسته در همهی صحنهای مختلف. پناه برده به تاریکی خنک پیش از نماز صبح و بعد از دوازده شب.
خواستم یکجوری امام مهربان را بگذارم توی رودربایستی، که «نمیتوانم» و «نمیشود» توی برنامهش نباشد. برای کبوترهای حرم هم دانه خریدم. «دو هیچ امام رضا. حالا نوبت شماست. عشق هم که پاک و حلال است. نه لمسی، نه بغلی، نه بوسهای.»
کل پول توجیبیام از بابا خرج بلیط اتوبوس رفت و برگشت از تهران به گنبد میشد، ژتون شام و ناهار سلف و چند تا تن ماهی برای روزهای تعطیل. توی امور فرهنگی دانشگاه، کار دانشجویی گرفته بودم.
با پولش میخواستم برای دختر، سوغات بخرم. نصف حقوق را ریختم توی ضریح. «سههیچ امام رضا. خودت میدانی اما مشغولالذمه من نمان آقا.»
لابلای ادعیههای حرم، کسی پشت زیارتنامهای نوشته بود خواب امام را دیده و به او گفته باید این خواب را پشت صد کتاب دعا بنویسد. هر کس باور کند، هر چه بخواهد میشود و هر کس منکر باشد، بلا سرش میآید. یک صبح تا شب؛ خواب طرف را نوشتم پشت همهی ادعیههای ممکن. «چهار هیچ امام رضا.»
فرداش باید برمیگشتیم. گفتند مبادا موقع بیرون رفتن، پشتتان به حضرت باشد. همهمسیر تا در خروجی را عقبعقب رفتم. «ماجرا را جور کن که با خودش برگردم پیش شما. از این چادرگلگلیها سر کند و آجیل مشکلگشا پخش کنیم. خدانگهدار امام رضا.»
پایان این ماجرا را شما حدس میزنید و من، تا مدتها غصهش را زندگی کردهام. بعدها، دوباره و چندباره رفتم مشهد. تلاش کردم برای خواستن چیزهایی که شد و نشد.
حالا مدتهاست به این فهم رسیده ام که چه بسیار است چیزهایی که دوست دارم و بد است. و چیزهایی که بد میدانم و برایم خوب است. عادت بده بستانی را هم گذاشتهام کنار. گدایی و کاسبی نمیکنم توی حرم. رفیق شدهام با حضرت. آدم که طلبکار رفیقش نمیشود، اما دلتنگ چرا.
پینوشت: تولدتان مبارک رفیق سالهای دور و نزدیک ما، امام رضا. دلتنگ دیدار شما هستم